خیصانلغتنامه دهخداخیصان . [ خ َ ] (ع اِ) اندکی از مال . (منتهی الارب ) (ازتاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : خیصان من مال .
خیسانلغتنامه دهخداخیسان . [ خ َ ] (ع مص ) خَیس . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). رجوع به خَیس شود.
خیشانلغتنامه دهخداخیشان . [ خ َ ] (اِخ ) دهی است بخراسان . از آن ده است ابوالحسن خیشانی . (از منتهی الارب ).
خسانلغتنامه دهخداخسان . [ خ َ ] (اِ) فرومایگان . (آنندراج ). ج ِ خس . رجوع به خس شود : زین خسان خیر چه جوئی چو همی بینی که بترب اندر هرگز نبود روغن . ناصرخسرو.می بگفتی راستی گر از زیان این خسان عاقلان را گوش کردن قول من یاراستی
خسانلغتنامه دهخداخسان . [ خ ُس ْ سا ] (ع اِ) آن ستارگانی که هرگز غروب نکنند چون جدی و بنات النعش و فرقدان ومانند آن . (از ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ).
خشانلغتنامه دهخداخشان . [ خ ُ ] (اِخ ) نام جد عبدالعزیزبن بدربن زیدبن معاویه است و اسم او عبدالعزی بود و سپس پیغمبر نام او را تغییر داد. (از منتهی الارب ).