دارخورلغتنامه دهخدادارخور. [ خُرْ ](اِخ ) دهی از دهستان قوره تو بخش مرکزی شهرستان قصرشیرین در 15هزارگزی شمال خاوری قصرشیرین . و کنار رودخانه قوره تو و مرز ایران . تپه ماهور. گرمسیر و دارای 50 تن سکنه است . آب آن از رودخانه قوره
دارخور حسن آبادلغتنامه دهخدادارخور حسن آباد. [ خُوَ / خ ُ رِ ح َ س َ ] (اِخ ) دهی از دهستان باوندپور بخش مرکزی شهرستان شاه آباد در 17هزارگزی شمال خاوری شاه آباد و 2هزارگزی باختر حسن آباد کنار شوسه . دام
درخوریلغتنامه دهخدادرخوری . [ دَ خوَ / خ ُ ] (حامص مرکب )اهلیت . سزاواری . شایستگی . (یادداشت مرحوم دهخدا).
درخورلغتنامه دهخدادرخور. [ دَ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) درخورنده . لایق . سزاوار. (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ). زیبا. اهل . صالح . بابت . از در. فرزام . شایان . حقیق . جدیر. حری . خلیق . قمین . حجی . حجی ٔ. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بد
درخوردیکشنری فارسی به انگلیسیable _, apposite, appropriate, apt, condign, congruous, decent, equal, felicitous, fitting, for, germane, just, likely, ly, meet, proper, right, seasonable, suitable, well, worthy
دارخورپاشالغتنامه دهخدادارخورپاشا. [ خُرْ ] (اِخ ) دهی از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاه در 11 هزارگزی جنوب کورزان . دوهزار و پانصدگزی باختر کاکیها. دامنه . سردسیر و سکنه ٔ آن 120 تن است . آب آن از سراب هفت آشیان . محصول آنجا غلات ، ح
دارخور حسن آبادلغتنامه دهخدادارخور حسن آباد. [ خُوَ / خ ُ رِ ح َ س َ ] (اِخ ) دهی از دهستان باوندپور بخش مرکزی شهرستان شاه آباد در 17هزارگزی شمال خاوری شاه آباد و 2هزارگزی باختر حسن آباد کنار شوسه . دام
دارخور حسن آبادلغتنامه دهخدادارخور حسن آباد. [ خُوَ / خ ُ رِ ح َ س َ ] (اِخ ) دهی از دهستان باوندپور بخش مرکزی شهرستان شاه آباد در 17هزارگزی شمال خاوری شاه آباد و 2هزارگزی باختر حسن آباد کنار شوسه . دام
دارخورپاشالغتنامه دهخدادارخورپاشا. [ خُرْ ] (اِخ ) دهی از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاه در 11 هزارگزی جنوب کورزان . دوهزار و پانصدگزی باختر کاکیها. دامنه . سردسیر و سکنه ٔ آن 120 تن است . آب آن از سراب هفت آشیان . محصول آنجا غلات ، ح
مردارخورلغتنامه دهخدامردارخور. [ م ُ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) مردارخوار. رجوع به مردارخوار شود : آری مثل به کرکس مردارخورزنندسیمرغ راکه قاف قناعت نشیمن است .سعدی .