داشاتانلغتنامه دهخداداشاتان . (اِخ ) قریه ای در 594هزارگزی طهران میان قال و مراغه و آنجا ایستگاه راه آهن باشد.
داستانلغتنامه دهخداداستان . (اِ) حکایت . نقل . قصه . سمر. سرگذشت . حدیث . افسانه . (برهان ). دستان . فسانه . حادثه . ماجری . ماوقع. حکایت تمثیلی . واقعه . حکایت گذشتگان . (شرفنامه ٔ منیری ) : همچنان کبتی که دارد انگبین چون بماند داستان من بدین . <p class="aut
داستانلغتنامه دهخداداستان . (اِخ ) ظاهراً نام محلی بوده است در بسطام . حمداﷲ مستوفی در نزهةالقلوب آرد: دیگر در بسطام در مزار شیخ المشایخ ابوعبداﷲ داستانی برسر قبر او درخت خشک است ، چون از فرزندان آن شیخ یکی را وفات رسد از آن درخت شاخی بشکند. ایشان نیز بوصیت گویند که آن درخت در اول عصای پیغمبر م
داستانفرهنگ فارسی عمید۱. افسانه.۲. سرگذشت؛ حکایت دستان.۳. قصه.۴. مثل.⟨ داستان راندن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]۱. داستان گفتن؛ قصه گفتن.۲. حکایت کردن.⟨ داستان زدن: (مصدر لازم) [قدیمی]۱. افسانه گفتن.۲. مثل زدن: ◻︎ شگفت آمدش داستانی بزد / که دیوانه خندد ز کر
داستاندیکشنری فارسی به انگلیسیaction, account, fiction, myth, narration, narrative, recital, relation, saga, story, tale
قاللغتنامه دهخداقال . (اِخ ) قریه ای در 583هزارگزی طهران میان خلج نو و داشاتان و آنجا ایستگاه راه آهن است .