داغ بالای داغلغتنامه دهخداداغ بالای داغ . [ ی ِ ] (اِ مرکب ) کنایه از رسیدن مصائب پی درپی است . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). دردی پس دردی . رنجی پس رنجی دیگر. تعب و المی بدنبال الم و تعبی دیگر.
داغی سرمحورhot boxواژههای مصوب فرهنگستاناصطلاحی عامیانه برای سرمحوری (bearing) که بیشازحد گرم شده باشد
آشکارساز داغی سرمحورhot-box detectorواژههای مصوب فرهنگستانافزارهای الکتریکی برای اندازهگیری دمای نسبی جعبۀ سرمحور (bearing) خطنوردها که در کنار خطوط اصلی راهآهن در نقاط خاص نصب میشود
سامانۀ آشکارساز داغی سرمحورhot-box detector systemواژههای مصوب فرهنگستانسامانهای مرکب از آشکارساز داغی سرمحور و نشانکها/ سیگنالهای نوری و رادیوییای که برای آگاهی مسئولان ایمنی قطار از داغی سرمحور ارسال میشود
خشنگلغتنامه دهخداخشنگ . [ خ َ ش َ ] (اِ) داغ سر. || سر کچل . || کچلی . (برهان قاطع). || مردم کچل . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) : خاشاک وار بر سر آب آمد آن خشنگ .سوزنی .
اصلعلغتنامه دهخدااصلع. [ اَ ل َ ] (ع ص ) مرد بیموی پیش سر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بمعنی کَل یعنی مرد بیموی پیش سر. (آنندراج ). و یقال ایضاً: رأس اصلع. مؤنث : صَلْعاء. ج ، صُلْع، صُلْعان . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). تویل و داغسر. (ناظم الاطباء). دغ سر. (مهذب الاسما
سادهلغتنامه دهخداساده . [ دَ / دِ ] (ص ) بی نقش و نگار. (انجمن آرا) (آنندراج ). بی نقش . (شرفنامه ٔ منیری ). مقابل منقش . (برهان ). قماش خالی از نقوش . (شعوری ). بی نگار. اطلس (در فلک اطلس ) بی نقش . که نقش ندارد.مقابل نگارین و منقش و منقوش و گلدار: پرند ساده
داغلغتنامه دهخداداغ . (ص ، اِ) نشان . (برهان ). علامت و نشان چیزی . سمة. (منتهی الارب ) (دهار). وسم . کدمة. دماع . (منتهی الارب ). نشان چیزی بر چیزی . چنانکه در حوض یا آب انبار گویند: داغ آب تا فلان حد پیداست ؛ یعنی نشان آب . و بعضی گفته اند داغی که می سوزانند معنی حقیقی و به معنی نشان مجازی
داغفرهنگ فارسی عمید۱. [عامیانه] بسیارگرم؛ سوزان.۲. [مجاز] جالب؛ هیجانانگیز.۳. (اسم) [مجاز] نشانه.۴. (اسم) [مجاز] غم و اندوه و درد و رنج که از مرگ عزیزی به انسان دست دهد: ◻︎ ای خضر غیر داغ عزیزان و دوستان / حاصل تو را ز زندگی جاودانه چیست؟ (صائب: ۴۰۹).۵. [مجاز] اندوه سخت از ناامیدی و حرمان: ◻︎
داغدیکشنری فارسی به انگلیسیbrand, controversial, fervent, fervid, feverish, fiery, flaming, heated, hot, lively, red-hot, spot, stain, sweltering
پیازداغلغتنامه دهخداپیازداغ . (اِ مرکب ) پیاز خرد بریده ٔ در روغن سرخ کرده . پیاز بقطعات کوچک و خرد بریده و بر روغن سرخ کرده . پیاز روغن .
پیربداغلغتنامه دهخداپیربداغ . [ ب ُ ] (اِخ ) پسر میرزاجهانشاه از سلسله ٔ قراقوینلو. او بر پدر عصیان ورزید و قلعه ٔ بغداد را تصرف کرد و بسال 870 هَ . ق . بتدبیر پدر بدست برادر خویش محمدی کشته شد. برفراز کوهی خشک و داغ در راه سمنان و طهران حائطی وسیع دیده میشود گو
تاشلی داغلغتنامه دهخداتاشلی داغ . (اِخ ) از کوههای مرتفع شرق آذربایجان . رجوع به جغرافیای تاریخی غرب ایران تألیف کریمی ص 24 شود.
حاجی داغلغتنامه دهخداحاجی داغ . (اِخ ) نام محلی است در آذربایجان ، و در آنجا معدن زغال سنگ هست ، و اهالی برای مصرف خود بطرز عادی یعنی کندن چاههای کم عمق از آن استفاده میکنند. رجوع به جغرافیای اقتصادی ایران تألیف کیهان ص 229 شود.
داغ بالای داغلغتنامه دهخداداغ بالای داغ . [ ی ِ ] (اِ مرکب ) کنایه از رسیدن مصائب پی درپی است . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). دردی پس دردی . رنجی پس رنجی دیگر. تعب و المی بدنبال الم و تعبی دیگر.