دانشگرلغتنامه دهخدادانشگر. [ ن ِ گ َ ] (ص مرکب ) دانشمند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (اوبهی ). دانشور. دانشی . دانشومند. دانا و بسیاردان و عالم و فاضل . (برهان ). هنرمند و خردمند و هوشیار. (ناظم الاطباء) : چو دانشگر این قولها بشنودپس آنگه زمانی فروآرمد. <p
دونسرلغتنامه دهخدادونسر. [ ن ِ س َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مشهد افروز بخش مرکزی شهرستان بابل . واقع در 8هزارگزی بابل دشت . دارای 785 تن سکنه است . آب آن از سجاد رود است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl" dir="lt
داناسرلغتنامه دهخداداناسر. [ س َ ] (ص مرکب ) خردمند : وزان مرز داناسری را بجست که آن پهلوانی بخواند درست . فردوسی .نه جنگی سواری نه بخشنده ای نه داناسری یا درخشنده ای .فردوسی .
دانسورلغتنامه دهخدادانسور.[ سُر ] (فرانسوی ، ص ، اِ) دوستدار رقص . رقصنده . رقاص . که رقاصی پیشه دارد.
دانشورلغتنامه دهخدادانشور. [ ن ِ وَ ] (ص مرکب ) دانشمند. دارای دانش . صاحب علم و دانش . دانا. عالم . دانشگر. دانشی . دانشومند. مرد دانا و فاضل و عالم و صاحب فضل و کمال . (ناظم الاطباء). خداوند و دارنده ٔ دانش باشد چه ورصاحب و خداوند و دارنده است . (برهان ) : مر این ج
داناسرفرهنگ فارسی عمیدعاقل؛ خردمند: ◻︎ نه جنگیسواری نه بخشندهای / نه داناسری گر درخشندهای (فردوسی: ۸/۳۵).
فروآرمیدنلغتنامه دهخدافروآرمیدن . [ ف ُ رَ دَ ] (مص مرکب ) فروآرامیدن . آرام گرفتن . ساکت شدن : برادر چو آوازخواهر شنیدز گفتار و پاسخ فروآرمید. فردوسی .چو دانشگر این قولها بشنودپس آنگه زمانی فروآرمد.طیان .<
دانشیلغتنامه دهخدادانشی . [ ن ِ ] (ص نسبی ) دانشمند. عالم . اهل دانش . بادانش . (برهان ). دانشور. دانشومند. دانشگر. صاحب دانش .دانشگر است که دانشمند و دانا باشد. دانا و مرد دانا و خردمند و عاقل . (ناظم الاطباء). نحریر : همه موبدان آفرین خواندندبر آن دانشی گوهر ا
دانشورلغتنامه دهخدادانشور. [ ن ِ وَ ] (ص مرکب ) دانشمند. دارای دانش . صاحب علم و دانش . دانا. عالم . دانشگر. دانشی . دانشومند. مرد دانا و فاضل و عالم و صاحب فضل و کمال . (ناظم الاطباء). خداوند و دارنده ٔ دانش باشد چه ورصاحب و خداوند و دارنده است . (برهان ) : مر این ج
دانشمندلغتنامه دهخدادانشمند. [ ن ِ م َ ] (ص مرکب ) عالم . دانشی . صاحب دانش . (انجمن آرا). ساحر. کرسی . داناج . دنوج . شیخ . دانش پژوه . (لغت نامه ٔ اسدی ). بسیار دانا. حر. نحریر. (نصاب ). دانشور. دانشگر. دانشومند. فاضل . دانا. حامل علم : حملةالعلم فی الاسلام اکثرهم العجم ؛ بیشتر دانشمندان در اس
آرمیدنلغتنامه دهخداآرمیدن . [ رَ دَ ] (مص ) (شاید از: آ، ادات نفی و سلب + رمیدن ) آرامیدن . سکون . رکون . آرام شدن . استراحت . مستریح شدن . راحت یافتن . آسوده شدن . بیاسودن . آسودن . استقرار. قرار. آسایش . اِتّداع . انمهلال . خفتن . آرام گرفتن . قرار گرفتن . بی جنبش شدن :</span