دخاریصلغتنامه دهخدادخاریص . [ دَ ] (معرب ، اِ) ج ِ دخریص . معرب تیریز و تیریج : فما اخذوه من الفارسیة دخاریص القمیص . (ابن درید در جمهره از سیوطی در المزهر از یادداشت مؤلف ).
دخرصلغتنامه دهخدادخرص . [ دِ رِ ] (ع ص ) دانا. || ماهر درآینده در کار. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): هو دخرس فی الامور؛ ای داخل فیها. عالم بها. (منتهی الارب ). || (اِ) واحد دخاریص . دخرصة. (المعرب ص 143). رجوع به دخریص شود.
دخریصلغتنامه دهخدادخریص . [ دِ ] (معرب ، اِ) معرب تیریز. تیریج . چاپوق . تیریز جامه . ج ،دخاریص : و قال ان اهل هذه الجزائر لایکون اضح منهم حتی انهم یعملون القمیص مفروغا منه نسجا بالکمین و الدخریص . (اخبار الصین والهند). رجوع به دخاریص شود.
دخریصلغتنامه دهخدادخریص . [ دِ ] (معرب ، اِ) معرب تیریز. تیریج . چاپوق . تیریز جامه . ج ،دخاریص : و قال ان اهل هذه الجزائر لایکون اضح منهم حتی انهم یعملون القمیص مفروغا منه نسجا بالکمین و الدخریص . (اخبار الصین والهند). رجوع به دخاریص شود.
تخاریصلغتنامه دهخداتخاریص . [ ت َ ] (ع ص ، اِ) دزی در ذیل قوامیس عرب آرد: این کلمه را بارعلی (ابن علی ) در فرهنگ سریانی - عربی چ هوفمن چ کیل 1874 م . ج 1 شماره ٔ 4242 بجای دخاریص (کاردانان ) آو
دخرصةلغتنامه دهخدادخرصة. [ دِ رِ ص َ ] (ع اِ) واحد دخاریص است . دخرص . دخریص . رجوع به دخریص شود. (المعرب جوالیقی ص 143 و 144).
دخرصلغتنامه دهخدادخرص . [ دِ رِ ] (ع ص ) دانا. || ماهر درآینده در کار. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): هو دخرس فی الامور؛ ای داخل فیها. عالم بها. (منتهی الارب ). || (اِ) واحد دخاریص . دخرصة. (المعرب ص 143). رجوع به دخریص شود.