خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دخل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دخل
لغتنامه دهخدا
دخل . [ دَ ] (ع اِ) دَخَل . (منتهی الارب ). || علت . (منتهی الارب ). درد. داء. || عیب . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). || خیانت . (مهذب الاسماء). || کینه . تهمت . || غدر. مکر. خدیعه . || نیت مرد و مذهب او و دل و نهان و جمیع امور آن . دِخل . دُخَّل . ...
-
دخل
لغتنامه دهخدا
دخل . [ دَ ] (ع اِ) درآمد. (دهار) (مهذب الاسماء). آمد. (یادداشت مؤلف ). چیزی که حاصل شود از محاصل زمین و جز آن . ضد خرج . یقال : تری الفتیان کالنخل ما یدریک ماالدخل . (منتهی الارب ). سود. فایده . نفع. عایدی . وجهی که در نتیجه ٔشغل و کاری بدست آورند....
-
دخل
لغتنامه دهخدا
دخل . [ دَ ] (ع مص ) دخول . درآمدن در چیزی . مقابل خرج . (غیاث ). مقابل خروج . درآمدن . (غیاث ): کمین ؛ دخل در امور به نوعی که مفهوم نگردد. (منتهی الارب ). || اعتراض کردن در کار و عمل کسی . (از غیاث ).- دفع دخل مقدر ؛ جواب از سؤال مقدر. پیش گیری از ...
-
دخل
لغتنامه دهخدا
دخل . [ دَ خ َ ] (ع اِ) دَخل . تهمت . || مفسده . || فساد عقل و فساد جسم . || مکر و فریب و بیوفایی . || عیب حسب . || بیماریی است . || درخت درهم پیچیده . (منتهی الارب ). درختان انبوه . || قومی که منسوب کنند خود را بسوی کسانی که نیستند از آنها. یقال : ه...
-
دخل
لغتنامه دهخدا
دخل . [ دَ خ َ ] (ع مص ) دَخل . (منتهی الارب ). فاسد شدن عقل و جسم کسی . (منتهی الارب ). تباه شدن عقل و تن . || تباه شدن داخل کار کسی . (منتهی الارب ).
-
دخل
لغتنامه دهخدا
دخل . [ دِ ] (ع اِ) دَخل . (منتهی الارب ). نیت مرد و مذهب او ودل و نهانی و جمیع امور آن . دُخَّل . (منتهی الارب ).
-
دخل
لغتنامه دهخدا
دخل . [ دُخ ْ خ َ ] (اِخ ) موضعیست نزدیک مدینه میان ظلم و ملحتین . (منتهی الارب ) (معجم البلدان ).
-
دخل
لغتنامه دهخدا
دخل . [ دُخ ْ خ َ ] (ع ص ، اِ) درشت اندام مجتمعخلقت . || گوشت بی آمیز. || علف که از بیخ درخت رسته باشد. || پرهایی که داخل بود در ظهران و بطنان از پرها. (منتهی الارب ). پر میانگی از بال مرغ . || بنجشک کوهی . (مهذب الاسماء). || مرغیست کوچک تیزرنگ . ج ،...
-
واژههای مشابه
-
دخل داشتن
لغتنامه دهخدا
دخل داشتن . [ دَ ت َ ] (مص مرکب ) درآمد داشتن . دارای درآمد وعایدی بودن . || ربط داشتن . مرتبط بودن .
-
دخل کردن
لغتنامه دهخدا
دخل کردن . [ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عایدی آوردن . فایده دادن . || عایدی داشتن . فایده بهم رسانیدن .
-
دخل دار
لغتنامه دهخدا
دخل دار. [ دَ ] (نف مرکب ) دارنده ٔ دخل . با دخل . رجوع به دخل شود. || دخیل . رجوع به دخیل شود.
-
گران دخل
لغتنامه دهخدا
گران دخل . [ گ ِ دَ ] (ص مرکب ) پردرآمد. دارنده . پربهره : کیست که از بخشش تو نیست گران دخل کیست که از منت تو نیست گرانبار.فرخی .
-
ناخن دخل
لغتنامه دهخدا
ناخن دخل . [ خ ُ ن ِ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از ایراد و اعتراض . (آنندراج ) (بهارعجم ) : خیال نازکم را نیست تاب ناخن دخلی غنی هرگز نباشد طاقت نشتر رگ گل را.ملاطاهر غنی (از آنندراج ).
-
بی دخل
لغتنامه دهخدا
بی دخل . [ دَ ] (ص مرکب ) (از: بی + دخل ) بی درآمد. (ناظم الاطباء). بی عایدی . که دخل ندارد. که درآمد ندارد. || که دخل و تصرفی در امری ندارد. غیردخیل در کارها. رجوع به دخل شود.