درخارلغتنامه دهخدادرخار. [ دَ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت ، واقع در 256هزارگزی جنوب کهنوج و 18هزارگزی خاور راه مالروانگهران به جاسک . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
درخوریلغتنامه دهخدادرخوری . [ دَ خوَ / خ ُ ] (حامص مرکب )اهلیت . سزاواری . شایستگی . (یادداشت مرحوم دهخدا).
درخورلغتنامه دهخدادرخور. [ دَ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) درخورنده . لایق . سزاوار. (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ). زیبا. اهل . صالح . بابت . از در. فرزام . شایان . حقیق . جدیر. حری . خلیق . قمین . حجی . حجی ٔ. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بد
درخوردیکشنری فارسی به انگلیسیable _, apposite, appropriate, apt, condign, congruous, decent, equal, felicitous, fitting, for, germane, just, likely, ly, meet, proper, right, seasonable, suitable, well, worthy
غوللغتنامه دهخداغول . (پسوند) (مزید مؤخر امکنه ) درآخر اسامی امکنه آید چون : شرمغول ، زاغول و فرغول .
بافدمفرهنگ فارسی عمیدعاقبت؛ انجام و پایان کاری؛ سرانجام؛ بهفرجام؛ درآخر: ◻︎ مکن خویشتن از رهِ راست گُم / که خود را به دوزخ بری بافدُم (رودکی: ۵۴۳).
نهایتاًفرهنگ فارسی طیفیمقوله: نظم تاً، آخرالامر، آخر دست، آخرسر، آخر▲، آخرسری، بالمآل، عاقبتالامر، النهایه بالاخره، آخر، سرانجام، عاقبت، درپایان، درآخر، آخرش اواخر
باد غریب درکنلغتنامه دهخداباد غریب درکن . [ دِ غ َ دَ ک ُ ] (ترکیب وصفی ،اِ مرکب ) در تداول مردم شمیران و طهران ، بادی که درآخر موسم ییلاق وزد و شهریان بمنازل خود بازگردند.
اسفالغتنامه دهخدااسفا. [ اَ س َ ] (ع صوت ) بمعنی وااندوه ! الف درآخر این لفظ برای ندبه است . (غیاث ). دریغ! دریغا!- اسفاگوی ؛ دریغاگوی : فراق تو اسفاگوی کرد خلقی رابدان سبب که ز یوسف بسی تو خوبتری .سوزنی .<