درازلغتنامه دهخدادراز. [ دَ / دِ ] (ص ) طویل . مقابل کوتاه . طولانی . نقیض کوتاه . (برهان ). مستطیل . مستطیله . طویله . مقابل قصیر. طویل و آن یا طولی است عمودی ، چنانکه از بالائی بدان بینند، چون : گیسوانی ،دستی ، ریشی دراز یا مقابل پست و آن طولی باشد عمودی ،
درازلغتنامه دهخدادراز. [ دِ ] (اِخ ) بزرگترین جزایر دریای فارس در میانه ٔ جنوب و مغرب بندرعباس ، به مسافت پنج فرسخ کمتر است . درازای آن از قریه ٔ قشم تا قریه ٔ باسعیدو، از بیست ویک فرسخ بیشتر، پهنای آن در بعضی جاها نزدیک به هفت فرسخ باشد. کشت و زرع و نخلستان این جزیره ، دیمی است . گذران اهالی
نحيفدیکشنری عربی به فارسیلا غر , نحيف , بدقيافه , زننده , بي ثمر , لا غرکردن , زننده ساختن , ويران کردن , لندوک , دراز وباريک
مزغللغتنامه دهخدامزغل . [ م َغ َ ] (اِ) روزنه ٔ دراز وباریک در دیوار حصارهای قرون وسطی برای انداختن تیرو کشکنجیر. مزقل . سوراخهائی که در باره کنند افکندن تیر را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سوراخ که از آنجا تیر گشاد دهند دشمن را بی اینکه دشمن تواند دید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به م
عینونلغتنامه دهخداعینون . (ع اِ) سناء بلدی ، و در مغرب کثیرالوجوداست . ساق و شاخه های او مابین سیاهی و سرخی و دراز وباریک و صلب و مملو از برگ ریزه شبیه به برگ مورْد و در هر شاخی گلی مدور بقدر درهمی و مایل به سیاهی وبسیار تلخ . و بعضی او را از اقسام ماهی زهرج دانسته اند. رجوع به مفردات ابن البی
ممشوطلغتنامه دهخداممشوط. [ م َ ] (ع ص ) شانه کرده . (ناظم الاطباء). شانه کرده شده . || مرد اندک دراز وباریک اندام : رجل ممشوط؛ مردی که در وی درازی و نازکی و باریکی باشد. (از اقرب الموارد). || شتر داغ کرده به داغ مشط. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ): بعیر ممشوط؛ شتری که با داغ مشط (
درازلغتنامه دهخدادراز. [ دَ / دِ ] (ص ) طویل . مقابل کوتاه . طولانی . نقیض کوتاه . (برهان ). مستطیل . مستطیله . طویله . مقابل قصیر. طویل و آن یا طولی است عمودی ، چنانکه از بالائی بدان بینند، چون : گیسوانی ،دستی ، ریشی دراز یا مقابل پست و آن طولی باشد عمودی ،
درازلغتنامه دهخدادراز. [ دِ ] (اِخ ) بزرگترین جزایر دریای فارس در میانه ٔ جنوب و مغرب بندرعباس ، به مسافت پنج فرسخ کمتر است . درازای آن از قریه ٔ قشم تا قریه ٔ باسعیدو، از بیست ویک فرسخ بیشتر، پهنای آن در بعضی جاها نزدیک به هفت فرسخ باشد. کشت و زرع و نخلستان این جزیره ، دیمی است . گذران اهالی
درازفرهنگ فارسی عمیدبلند؛ کشیده.⟨ دراز کشیدن: (مصدر لازم) به پشت روی زمین خوابیدن و پاها را درازکردن؛ خوابیدن بر روی زمین یا بستر برای استراحت.
درازلغتنامه دهخدادراز. [ دَ / دِ ] (ص ) طویل . مقابل کوتاه . طولانی . نقیض کوتاه . (برهان ). مستطیل . مستطیله . طویله . مقابل قصیر. طویل و آن یا طولی است عمودی ، چنانکه از بالائی بدان بینند، چون : گیسوانی ،دستی ، ریشی دراز یا مقابل پست و آن طولی باشد عمودی ،
درازلغتنامه دهخدادراز. [ دِ ] (اِخ ) بزرگترین جزایر دریای فارس در میانه ٔ جنوب و مغرب بندرعباس ، به مسافت پنج فرسخ کمتر است . درازای آن از قریه ٔ قشم تا قریه ٔ باسعیدو، از بیست ویک فرسخ بیشتر، پهنای آن در بعضی جاها نزدیک به هفت فرسخ باشد. کشت و زرع و نخلستان این جزیره ، دیمی است . گذران اهالی
دست درازلغتنامه دهخدادست دراز. [ دَ دِ ] (ص مرکب ) درازدست . آنکه دستهای وی دراز باشد. (ناظم الاطباء). دارای ساعد و بازوی دراز. طویل الید. || مرادف دست بالا و غالب و مسلط. (از آنندراج ). زبردست . (از ناظم الاطباء). || درازدست و ظالم . (ناظم الاطباء). ستمگر.
دم درازلغتنامه دهخدادم دراز. [ دُ دِ ] (ص مرکب ) هر حیوانی که دم آن دراز و طویل باشد. (ناظم الاطباء). دارای دم طویل . درازدم . || مار (عامه گمان برند که اگر اسم مار برند او از سوراخ برآید از این رو نام او نبرند و دم دراز گویند). (یادداشت مولف ). || درازدنبال . با دنباله ٔ طویل .