دراسجلغتنامه دهخدادراسج . [ دَ س َ ] (اِ) نوعی از لبلاب است و آن رستنیی باشد که بر درخت پیچد. (برهان ). نوعی از لبلاب است و گویند خندریلی است .(فهرست مخزن الادویه ). گویند یعضید است و گویند نوعی از لبلاب است و این صحیح تر است . (اختیارات بدیعی ).
دریاسازلغتنامه دهخدادریاساز. [ دَرْ ] (نف مرکب ) دریاسازنده . در اصطلاح نقاشی ، آنکه منحصراً نقش دریا کند و منظره های دریائی کشد.
دیرسوزلغتنامه دهخدادیرسوز. (نف مرکب ) مقابل زودسوز. که زود به آتش تباه نشود. آنکه آتش آن مدتی مدید ماند: هیزم طاغ دیرسوز است . چوب بیددیر سوز است . چوب سنجد دیرسوز است . (یادداشت مؤلف ).
دیرسازلغتنامه دهخدادیرساز. (نف مرکب ) دیرپیوند. (یادداشت مؤلف ). دیرآشنا : چو این نامه آمد بسوی گرازپراندیشه شد مهتر دیرساز. فردوسی .چنین داد پاسخ که آز و نیازدو دیوند پتیاره و دیرساز. فردوسی .اگر چ