درد دل کردنلغتنامه دهخدادرد دل کردن .[ دَ دِ دِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) زاری کردن . (غیاث ). زاری نمودن و درد دل گفتن و خالی کردن . (از آنندراج ).اندمه نزد کسی داشتن . گفتن و شرح کردن کسی
جان در سر دل کردنلغتنامه دهخداجان در سر دل کردن . [ دَ س َ رِ دِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جان را در پی دل بر باد دادن و ضایع ساختن . (از آنندراج ).- امثال :جان در سر دل کنی ؛ یعنی جان را در پی
ماجرا کردنلغتنامه دهخداماجرا کردن . [ ج َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) از عالم درد دل کردن ، بمعنی اظهار درد دل کردن و جنجال نمودن . (از آنندراج ). قصه کردن . بیان حال کردن : خوش آن زمان که دگ
دل گشودنلغتنامه دهخدادل گشودن . [ دِ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) دل باز کردن . غمها یا رازهای خود را به کسی گفتن . (یادداشت مرحوم دهخدا). هرچه در دل داشتن گفتن . درد دل کردن .
ماجرا کردنفرهنگ انتشارات معین( ~. کَ دَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) 1 - درد دل کردن . 2 - شکوه و شکایت کردن .