درقیلغتنامه دهخدادرقی . [ دَ ] (ص نسبی ) منسوب به درقه . تُرسی . (یادداشت مرحوم دهخدا).- شریان درقی بالائی (فوقانی ) ؛ شریانی است که به حنجره و جسم درقی می رود از قدام طرف تحتانی سبات ظاهر رسته ٔ اول به قدام و انسی رفته پس مستقیماً به تحت آمده بطرف اعلای قطعه ٔ طرف
درکیلغتنامه دهخدادرکی . [ ] (اِخ ) نام شاخه ای از تیره ٔ عیسی وند هیهاوند از طایفه ٔچهارلنگ بختیاری . (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 77).
درکیلغتنامه دهخدادرکی . [ دَ / دَرَ ] (ع اِ) در اصطلاح امروزین عرب زبانان ، یک تن درک . یک تن ژاندارم . (از المنجد). و رجوع به درک شود.
درکیلغتنامه دهخدادرکی . [ دَ رَ ] (اِخ ) دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل واقع در 6 هزارگزی شمال بنجار و دو هزارگزی راه مالرو جلال آباد به زابل ، با 804 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ هیرمند و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغر
درکیلغتنامه دهخدادرکی . [ دَ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اورامان بخش رزاب شهرستان سنندج واقع در 23 هزارگزی شمال باختر رزاب و 9 هزارگزی باختر راه اتومبیل رو مریوان به رزاب ، با 500 تن سکنه .
درکیلغتنامه دهخدادرکی . [ دُرْ رَ ] (ص نسبی ) منسوب است به دُرَّک که انتساب اجدادی است . (از الانساب سمعانی ).
غده ٔ درقیلغتنامه دهخداغده ٔ درقی . [ غ ُدْ دَ / دِ ی ِ دَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) یا تیروئید ، این غده در حیوانات تعدادش زیاد ولی در انسان غده ٔ فردی است و در عین حال قرینه است در گردن جلوی مجرای حنجره و قصبةالریة قرار گرفته و به آنها ارتباطی نداشته و مستقل است
ابوجعفر درقیلغتنامه دهخداابوجعفر درقی . [ اَ ج َ ف َ رِ دَ ] (اِخ ) از مردم درق ، قریه ای بمرو. او شیخ سمعانیست .
غدة درقيةدیکشنری عربی به فارسیغمباد , بزرگ شدن غده تيروءيد , گواتر , سپرديس , سپرمانند , وابسته بغده درقي
غده ٔ درقیلغتنامه دهخداغده ٔ درقی . [ غ ُدْ دَ / دِ ی ِ دَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) یا تیروئید ، این غده در حیوانات تعدادش زیاد ولی در انسان غده ٔ فردی است و در عین حال قرینه است در گردن جلوی مجرای حنجره و قصبةالریة قرار گرفته و به آنها ارتباطی نداشته و مستقل است
ابوجعفر درقیلغتنامه دهخداابوجعفر درقی . [ اَ ج َ ف َ رِ دَ ] (اِخ ) از مردم درق ، قریه ای بمرو. او شیخ سمعانیست .