دروالغتنامه دهخدادروا. [ دَرْ ] (ص مرکب ) دروای . سرگشته و سرگردان و حیران . (برهان ) (از جهانگیری ). سراسیمه . متحیر. (ناظم الاطباء). درهوای باشد از حیرت و سرگشتگی . (از صحاح الفرس ). معلق . در میان هوا. میان فضا. اندروا. اندروای . (یادداشت مرحوم دهخدا). مضطرب . شیفته :</spa
دروالغتنامه دهخدادروا. [ دَرْ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) دروای . چیزی ضروری و حاجت و مایحتاج . (برهان ) (از جهانگیری ). حاجت . (غیاث ). محتاج الیه . نیازی . دربا. دروایست . دربایست . بایسته . وایا. وایه . بایا.
دروالغتنامه دهخدادروا. [ دُرْ ] (ص ) دروای . درست و تحقیق . (برهان ) (اوبهی ). درست و راست و محقق . (ناظم الاطباء). راست . درست . (یادداشت مرحوم دهخدا). درواخ . دژواخ : یعقوب این فراست درواش دید گفتابر پاکی مسیح چو تو محضری ندارم . خاقانی
دروافرهنگ فارسی عمید۱. آویخته؛ سرنگون؛ اندروا.۲. سرگردان؛ سرگشته: ◻︎ رهروان چون آفتاب آزاد و خندان رفتهاند / من چرا چون ذره سرگردان و دروا ماندهام (خاقانی: ۹۰۶).
درواplankterواژههای مصوب فرهنگستاناندامگانی که با جریان آب جابهجا میشود و معمولاً اندام حرکتی ندارد
درواژلغتنامه دهخدادرواژ. [ دَرْ ] (ص ، اِ) دروار. دروای . ضروری و مایحتاج . (برهان ) (آنندراج ). ضرورت و احتیاج . || لازم و واجب و مهم . || سزاواری . (ناظم الاطباء). || سرنگون . (برهان ) (آنندراج ). واژگون : از ابر نبینی که همی مرد به کوشش پرّنده فرود آرد بسته ش
درواگیلغتنامه دهخدادرواگی . [ دَرْ ] (اِخ ) ده کوچکی است از بخش قصرقند شهرستان چاه بهار واقع در 20 هزارگزی شمال قصرقند و کنار راه مالرو قصرقند به چانف . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
دروایلغتنامه دهخدادروای . [ دَر ] (ص مرکب ) دروا. دروار. درواژ. افراشته و منصوب . (ناظم الاطباء). اندروای . || نگون . آویخته . (آنندراج ) (اوبهی ).- دروای بازی ؛ این کلمه بدین صورت در بازیهای «ریدک خوش آرزو» آمده است و ظاهراً مراد معلق زدن بر زمین است چنانکه پهلوان
دروایلغتنامه دهخدادروای . [ دَرْ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) دروا. درواژ. مایحتاج . ضروری . ناگُزِران . لازم . واجب . بایا : چو رامین دایه را دید اندر آن جای چو جان اندرخور و چون دیده دروای . (ویس و رامین ).ز دروای ما هرچه بایست نیزه
چدروالغتنامه دهخداچدروا. [ چ ُ دُرْ ] (اِ) نام رستنیی باشد تلخ و آنچه در «سقوطر» شود، بهترین جاهای دیگر است . (برهان ) (آنندراج ). بعربی ، صبر خوانند. (برهان ) (آنندراج ). رستنیی بسیار تلخ که صبر عصاره ٔ اوست . (ناظم الاطباء). دوائی است بسیار تلخ که نام عربیش صبر است . (فرهنگ نظام ). داروئی تل
دروارلغتنامه دهخدادروار. [ دَرْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تویه دروار بخش صیدآباد شهرستان دامغان واقع در 21 هزارگزی شمال باختری صیدآباد و 99 هزارگزی شمال راه شوسه ٔ دامغان به سمنان ، با 1224 ت
دروارانلغتنامه دهخدادرواران . [ دَرْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش مریوان شهرستان سنندج واقع در 24 هزارگزی شمال دژ شاهپور و 6 هزارگزی مرز ایران و عراق ، با 180 تن سکنه . آب آن از چشمه و ر
دروارلغتنامه دهخدادروار. [ دَرْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گلیجان رستاق بخش مرکزی شهرستان ساری واقع در 14 هزارگزی جنوب ساری و 3 هزارگزی باختر راه عمومی ساری به دودانگه ، با 310 تن سکنه . آب آن
دروانلغتنامه دهخدادروان . [ دَرْ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان واقع در 25 هزارگزی جنوب باختری اسدآباد و یک هزارگزی گاوگدار. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
دروارلغتنامه دهخدادروار. [ دَرْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تویه دروار بخش صیدآباد شهرستان دامغان واقع در 21 هزارگزی شمال باختری صیدآباد و 99 هزارگزی شمال راه شوسه ٔ دامغان به سمنان ، با 1224 ت
دروارانلغتنامه دهخدادرواران . [ دَرْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش مریوان شهرستان سنندج واقع در 24 هزارگزی شمال دژ شاهپور و 6 هزارگزی مرز ایران و عراق ، با 180 تن سکنه . آب آن از چشمه و ر
دروارلغتنامه دهخدادروار. [ دَرْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گلیجان رستاق بخش مرکزی شهرستان ساری واقع در 14 هزارگزی جنوب ساری و 3 هزارگزی باختر راه عمومی ساری به دودانگه ، با 310 تن سکنه . آب آن
دروانلغتنامه دهخدادروان . [ دَرْ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان واقع در 25 هزارگزی جنوب باختری اسدآباد و یک هزارگزی گاوگدار. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
دل اندروالغتنامه دهخدادل اندروا. [ دِ اَ دَ ] (ص مرکب ) دل اندروای . نگران . مضطرب . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دل اندروای شود.
چدروالغتنامه دهخداچدروا. [ چ ُ دُرْ ] (اِ) نام رستنیی باشد تلخ و آنچه در «سقوطر» شود، بهترین جاهای دیگر است . (برهان ) (آنندراج ). بعربی ، صبر خوانند. (برهان ) (آنندراج ). رستنیی بسیار تلخ که صبر عصاره ٔ اوست . (ناظم الاطباء). دوائی است بسیار تلخ که نام عربیش صبر است . (فرهنگ نظام ). داروئی تل
سردروالغتنامه دهخداسردروا. [ س َ دَرْ ] (ص مرکب ) غافل . گمراه . سردرهوا: سامد؛ سردروادارنده و پیوسته رونده از شتر و جز آن . (منتهی الارب ).