دستور دادنلغتنامه دهخدادستور دادن . [ دَدَ ] (مص مرکب ) امر کردن . فرمان دادن . || گفتن که چگونه کند. گفتن که چه کند و چگونه کند. || سفارش دادن . || اذن دادن . رخصت دادن . اجازت دادن . روا شمردن . اجازه دادن . دستوری دادن : گفت اکنون مرا زمان دهید باز خانه شوم ... گفتم مهلت
دستور دادندیکشنری فارسی به انگلیسیcall, charge, command, direct, enjoin, instruct, ordain, order, prescribe, require, wish
دستورلغتنامه دهخدادستور. [ دُ ] (معرب ، اِ) معرب از دَستور فارسی است زیرا درعرب وزن فَعلول نیامده است . || قاعده که برطبق آن عمل شود. || اجازه . (اقرب الموارد). || دفتری که نام سپاهیان و مستمری آنان در آن نوشته شود و یا دفتری که قوانین و ضوابط مملکت در آن نوشته شود. (از اقرب الموارد). دفتر. (ل
دستوردیکشنری عربی به فارسیفرمان , امتياز , منشور , اجازه نامه , دربست کرايه دادن , پروانه دادن , امتيازنامه صادر کردن , ساختمان ووضع طبيعي , تشکيل , تاسيس , مشروطيت , قانون اساسي , نظام نامه , مزاج , بنيه
دستورفرهنگ فارسی عمید۱. فرمان.۲. قاعده و قانون؛ آیین و روش.۳. اجازه؛ پروانه؛ رخصت: ◻︎ تن زجان و جان زتن مستور نیست / لیک کس را دید جان دستور نیست (مولوی: ۳۵).۴. (ادبی) علم بررسی ساختار زبان، نوع کلمات و جملهها، روابط، و ظرفیتهای آنها.۵. [قدیمی] صاحب مسند.۶. [قدیمی] وزیر: ◻︎ این که دستور
دستورلغتنامه دهخدادستور. [ دَ ] (اِ مرکب ) صاحب مسند. صدر. در اصل دَست وَر بوده به معنی صاحب مسند... حرف تاء مضموم کرده دستور بوزن مستور خواندند. (از آنندراج ). مرکب است از: دست ، به معنی مسند + اور (= ور)،دارنده . صاحب دست یا چاربالش . مسندنشین . وزیر و امیر و صاحب مسند. (غیاث ). صاحب دست و م
دستوری دادنلغتنامه دهخدادستوری دادن . [ دَ دَ ] (مص مرکب ) اجازه دادن . رخصت دادن .اذن دادن . اذن . (ترجمان القرآن ) (دهار) اباحة. اجازة. (منتهی الارب ) : آصف برخاست و سوی سلیمان آمد و گفت ای پیغمبر خدای مرا دستوری ده تا به مسجدشوم ... سلیمان مر او را دستوری داد. (ترجمه ٔ طبر
شاخهگزینی و پرشbranch and jumpواژههای مصوب فرهنگستاننوعی دستور ترکیبی شامل دستور شاخهگزینی و دستور پرش
دستورلغتنامه دهخدادستور. [ دُ ] (معرب ، اِ) معرب از دَستور فارسی است زیرا درعرب وزن فَعلول نیامده است . || قاعده که برطبق آن عمل شود. || اجازه . (اقرب الموارد). || دفتری که نام سپاهیان و مستمری آنان در آن نوشته شود و یا دفتری که قوانین و ضوابط مملکت در آن نوشته شود. (از اقرب الموارد). دفتر. (ل
دستوردیکشنری عربی به فارسیفرمان , امتياز , منشور , اجازه نامه , دربست کرايه دادن , پروانه دادن , امتيازنامه صادر کردن , ساختمان ووضع طبيعي , تشکيل , تاسيس , مشروطيت , قانون اساسي , نظام نامه , مزاج , بنيه
دستورفرهنگ فارسی عمید۱. فرمان.۲. قاعده و قانون؛ آیین و روش.۳. اجازه؛ پروانه؛ رخصت: ◻︎ تن زجان و جان زتن مستور نیست / لیک کس را دید جان دستور نیست (مولوی: ۳۵).۴. (ادبی) علم بررسی ساختار زبان، نوع کلمات و جملهها، روابط، و ظرفیتهای آنها.۵. [قدیمی] صاحب مسند.۶. [قدیمی] وزیر: ◻︎ این که دستور
دستورلغتنامه دهخدادستور. [ دَ ] (اِ مرکب ) صاحب مسند. صدر. در اصل دَست وَر بوده به معنی صاحب مسند... حرف تاء مضموم کرده دستور بوزن مستور خواندند. (از آنندراج ). مرکب است از: دست ، به معنی مسند + اور (= ور)،دارنده . صاحب دست یا چاربالش . مسندنشین . وزیر و امیر و صاحب مسند. (غیاث ). صاحب دست و م
چاردستورلغتنامه دهخداچاردستور. [ دَ ] (اِخ ) ظاهراً پیشوایان مذاهب اربعه (شافعی ، حنفی ، حنبلی ، مالکی ) چارامام . چارخلیفه . چارتن پیشوایان مذاهب اهل سنت : همه کاری از داوری دور کن بدستوری چاردستور کن . نظامی .|| (اِ مرکب ) چارطبع.<br
نادستورلغتنامه دهخدانادستور. [ دَ ] (ق مرکب ) بی اذن . بی اجازه . بی دستور: وغل علی الشراب ؛ نادستور درآمد بر شرابخواران . (زمخشری ).
بیدستورلغتنامه دهخدابیدستور. [ دَ ] (ص مرکب ) (از: بی + دستور) بیرخصت و بی اجازه . (ناظم الاطباء). مقابل بدستوری . || بدخلق و گستاخ . || بیقاعده وبدون پیشرو. (ناظم الاطباء). و رجوع به دستور شود.
دستورلغتنامه دهخدادستور. [ دُ ] (معرب ، اِ) معرب از دَستور فارسی است زیرا درعرب وزن فَعلول نیامده است . || قاعده که برطبق آن عمل شود. || اجازه . (اقرب الموارد). || دفتری که نام سپاهیان و مستمری آنان در آن نوشته شود و یا دفتری که قوانین و ضوابط مملکت در آن نوشته شود. (از اقرب الموارد). دفتر. (ل