خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دست کوته پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
نیم دست
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) nimdast ۱. تخت؛ مسند: ◻︎ دست آفت بدو چگونه رسد / تا در او نیمدست دستور است (انوری: ۶۷).۲. [قدیمی] نیمکت.
-
آب دست
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] 'ābdast ۱. آبی که با آن دستوروی خود را بشویند: ◻︎ هم خلال از طوبی و هم آبدست از سلسبیل / بلکه دستآب همه تسکین رضوان آمده (خاقانی: ۳۶۹).۲. وضو.۳. شستوشو پس از قضای حاجت؛ طهارت.۴. = مستراح۵. (صفت) چابک و ماهر و استاد در کار.
-
آتش دست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] 'ātašdast چستوچالاک و چابکدست در کار.
-
پیاله دست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [یونانی. فارسی] piyāledast آنکه پیالۀ شراب در دست دارد؛ پیالهبهدست: ◻︎ از بادۀ عشق، مست میباش / وز داغ، پیالهدست میباش (؟: لغتنامه: پیالهدست).
-
پیش دست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] pišdast ۱. پیشکار؛ مددکار؛ معاون.۲. آنکه در امری یا کاری زودتر از دیگری اقدام کند.
-
دست آب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] dast[']āb ۱. آبی که با آن دستورو را بشویند؛ آبدست.۲. [مجاز] وضو.
-
دست آموز
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) [مجاز] dast[']āmuz جانور وحشی که تربیت یافته و با صاحبش انس گرفته باشد.
-
دست افزار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: dastafzār] ‹دستابزار› [قدیمی] dast[']afzār افزاری که به دست بگیرند و با آن کار کنند.
-
دست افشار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) dast[']afšār ۱. آنچه با دست فشرده شود.۲. میوهای که با دست بفشارند و آبش را بگیرند.۳. [قدیمی] ویژگی آب میوهای که با فشار دست گرفتهشدهباشد: آب لیموی دستافشار.
-
دست افشان
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) dast[']afšān ۱. [مجاز] در حال رقص و نشاط و دست افشاندن.۲. (صفت مفعولی) [قدیمی] ویژگی بذر یا تخمی که با دست بر زمین افشانده شود.
-
دست افشانی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [مجاز] dast[']afšāni رقص و نشاط کردن و دست افشاندن.
-
دست انداز
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) dast[']andāz ۱. [مجاز] چیزی که دست روی آن بگذارند و جای گذاشتن دست باشد، مثل دستۀ صندلی و نیمکت و امثال آنها.۲. برجستگی و ناهمواری در سطح جاده.۳. (صفت) آنکه به چیزی دست بیندازد؛ دستاندازنده.
-
دست اندازی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [مجاز] dast[']andāzi دستدرازی و تجاوز به مال و جان کسی.
-
دست اندرکار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [مجاز] dast[']andarkār ۱. کسی که در کاری یا امری مداخله داشته باشد.۲. آنکه بر سر شغل یا کاری باشد.
-
دست باز
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] dastbāz ۱. گشادهدست؛ باسخاوت؛ بخشنده.۲. کسی که هرچه دارد خرج کند یا به دیگران ببخشد؛ دستودلباز.