دعوةلغتنامه دهخدادعوة. [ دَع ْ وَ ] (ع مص ) به طعام خواندن کسی را. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). به مهمانی خواندن . دعوت . مَدعاة. و رجوع به دعوت و مَدْعاة شود. || خواندن . (دهار). دعوت کردن . به امری خواندن . فراخواندن : له دعوة الحق و الذین یدعون من دونه لایست
دعوةلغتنامه دهخدادعوة. [ دِع ْ وَ ] (ع مص ) به پسری خواندن . (منتهی الارب ). || به نسب دعوی کردن .(دهار). دعوای نسب کردن . کلام غالب عرب بر این است ، و برخی دعوة را به این معنی به فتح دال و به معنی خواندن برای طعام به کسر دال خوانند. (از منتهی الارب ). || (اِمص ) اسم است ادعاء را. (منتهی الار
دعوةلغتنامه دهخدادعوة. [ دُع ْ وَ ] (ع مص ) دَعوة. به طعام خواندن . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). رجوع به دَعوة شود.
دحوةلغتنامه دهخدادحوة. [ دَ وَ ](اِخ ) نام پسر معاویةبن بکربن هوازن است . (منتهی الارب ). نام پسر دیگر او دحیة است . رجوع به دحیة شود.
دهوئیهلغتنامه دهخدادهوئیه . [ دِهَُ ی ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ باختری شهرستان رفسنجان . واقع در 20هزارگزی جنوب باختری رفسنجان با 135 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
دهوهلغتنامه دهخدادهوه . [ دَهَْ وَ / وِ ] (اِ) دهله . (ناظم الاطباء). رجوع به دهله شود. || به معنی صراحی و دلو است . (از آنندراج ). و رجوع به دلو شود.
دهویهلغتنامه دهخدادهویه . [ دَ ی َ] (معرب ، اِ) این کلمه در عصر ساسانیان و نیز در قرنهای اول اسلام معمول بوده است و «ده یوده » ظاهراً مصحف آن است به معنی ده یک و عشر. (از ذیل برهان چ معین ) : فقال [ مردانشاه ] له [ لابی صالح سجستانی ] کیف تصنع بدهویه و ششویه [ عند نقل ا
مدعوةلغتنامه دهخدامدعوة. [ م َ ع ُوْ وَ ] (ع ص ) دعوت شده . خوانده شده . تأنیث مَدعُوّ. رجوع به مدعو شود. || موسومة. رجوع به مدعوه و مدعو شود.
قلاع الدعوةلغتنامه دهخداقلاع الدعوة. [ ق ِ عُدْ دَع ْ وَ ] (اِخ ) از توابع طرابلس است . این قلعه از راشدالدین محمد شاگرد علاءالدین علی صاحب قلعه ٔ الموت بود. (تحفةالدهر دمشقی ص 208).
صاحب الدعوةلغتنامه دهخداصاحب الدعوة. [ ح ِ بُدْ دَع ْ وَ ] (اِخ ) لقب ابومسلم مروزی خراسانی . رجوع به ابومسلم مروزی شود : کجاست ضرب تبرزین صاحب الدعوةکجاست احمد زنجی و خرد (کذا) آهنگر. ناصرخسرو.و ابن مقنع به روزگار ابومسلم صاحب الدعوة [ ا