دغدلغتنامه دهخدادغد. [ دُ ] (اِ) عروس که زن داماد است . (از برهان ) (از آنندراج ). عروس .(صحاح الفرس ). || بیوگ . (ناظم الاطباء).
دغتلغتنامه دهخدادغت . [ دَ ] (ع مص ) فشردن گلوی کسی تا جان دهد. خفه کردن کسی را تا بقتل برسد. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
ضغثلغتنامه دهخداضغث . [ ض َ ] (ع مص ) درآمیختن سخن و خلط کردن آنرا. (منتهی الارب ). آمیختن سخن و جز آن . (منتخب اللغات ). حدیث بهم درآمیختن . (زوزنی ) (تاج المصادر). || به دست مالیدن کوهان شتر. (منتخب اللغات ). مالیدن کوهان . (زوزنی ). برمجیدن کوهان . (تاج المصادر). بسودن کوهان . (منتهی الار
ضغثلغتنامه دهخداضغث . [ ض ِ / ض َ ] (ع اِ) دسته ٔ گیاه خشک و تر درآمیخته . (منتهی الارب ). یک مشت از گیاه خشک و تر بهم آمیخته . (منتخب اللغات ). دسته ٔ گیاه . (مهذب الاسماء). دسته ٔسپرغم . (دهار). || قبضه ٔ شاخ از یک بیخ . (منتهی الارب ). ج ، اَضغاث . || خوا
دغدغانلغتنامه دهخدادغدغان . [ دَ دَ ] (اِخ ) دهی از دهستان مواضعخان بخش ورزقان شهرستان اهر. سکنه ٔ آن 251 تن . آب آن از دو رشته چشمه و محصول آن غلات و حبوبات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
دغدارلغتنامه دهخدادغدار. [ دَ ] (نف مرکب ) مخفف داغدار. (برهان ) (آنندراج ). رجوع به داغدار شود. || بنده . (برهان ) (آنندراج ). || عیب ناک . (برهان ) (آنندراج ). معیوب . (ناظم الاطباء).
دغدارلغتنامه دهخدادغدار. [ دُ ] (ترکی ، اِ) پرنده ای است که آنرا با چرغ و شاهین و باز شکار کنند. (برهان ) (آنندراج ). باز شکاری . (ناظم الاطباء).
دغدغانلغتنامه دهخدادغدغان . [ دِ دِ ] (اِ) داغداغان . تادانه ، که درختی است . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به داغداغان و تادانه در همین لغت نامه و در دایرةالمعارف فارسی شود.
عروسلغتنامه دهخداعروس . [ ع َ ] (ع ص ، اِ) مرد و زن نوخواسته یکدیگر را. (منتهی الارب ). زن نوکدخدا و مرد نوکدخدا، مگر در عرف اطلاق این بیشتر بر زن کنند، و به ضمتین خواندن خطاست . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). مرد و زن نوخواسته یکدیگر را. (ناظم الاطباء). مرد و زن مادام که در اِعراس و عروسی باشند.
دغدغانلغتنامه دهخدادغدغان . [ دَ دَ ] (اِخ ) دهی از دهستان مواضعخان بخش ورزقان شهرستان اهر. سکنه ٔ آن 251 تن . آب آن از دو رشته چشمه و محصول آن غلات و حبوبات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
دغدارلغتنامه دهخدادغدار. [ دَ ] (نف مرکب ) مخفف داغدار. (برهان ) (آنندراج ). رجوع به داغدار شود. || بنده . (برهان ) (آنندراج ). || عیب ناک . (برهان ) (آنندراج ). معیوب . (ناظم الاطباء).
دغدارلغتنامه دهخدادغدار. [ دُ ] (ترکی ، اِ) پرنده ای است که آنرا با چرغ و شاهین و باز شکار کنند. (برهان ) (آنندراج ). باز شکاری . (ناظم الاطباء).
دغدغانلغتنامه دهخدادغدغان . [ دِ دِ ] (اِ) داغداغان . تادانه ، که درختی است . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به داغداغان و تادانه در همین لغت نامه و در دایرةالمعارف فارسی شود.
غدغدلغتنامه دهخداغدغد. [ غ ُ غ ُ] (اِ صوت ) بانگ ماکیان . بانگ مرغ خانگی . حکایت بانگ مرغ خانگی . قَوق . (اقرب الموارد ذیل همین کلمه ).
بادغدلغتنامه دهخدابادغد. [ غ َ ] (اِ مرکب ) جائی را گویند که از همه طرف باد بدانجا آید. (برهان ). جائی است که از همه طرف باد بدانجا رسد. (لغت فرس اسدی ). جائی که درو باد گذرد و مقامی که در آن باد از هر جانبی برسد و آن عمارتی است مخصوص و مشهور و اصح بادغر است . (آنندراج ). جائیست که از همه طرف