دل داشتنلغتنامه دهخدادل داشتن . [ دِ ت َ ] (مص مرکب ) داشتن دل . احساس و عواطف داشتن : آفرینش همه تنبیه خداوند دلست دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار. سعدی .رجوع به دل شود.- دل بسوی
غبار بر دل داشتنلغتنامه دهخداغبار بر دل داشتن . [ غ ُ ب َ دِ ت َ ] (مص مرکب )کنایه از افسردگی و اندوه در دل داشتن : سیلاب نیستی را سر در وجود من نه کز خاکدان هستی بر دل غبار دارم . سعدی .و
غبار بر دل داشتنلغتنامه دهخداغبار بر دل داشتن . [ غ ُ ب َ دِ ت َ ] (مص مرکب )کنایه از افسردگی و اندوه در دل داشتن : سیلاب نیستی را سر در وجود من نه کز خاکدان هستی بر دل غبار دارم . سعدی .و
کین داشتنلغتنامه دهخداکین داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) دشمنی به دل داشتن . حقد در دل داشتن . عداوت و بغض از کسی داشتن : چو دیندار کین دارد از پادشانگر تا نخوانی ورا پارسا. فردوسی .کین
دل گشودنلغتنامه دهخدادل گشودن . [ دِ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) دل باز کردن . غمها یا رازهای خود را به کسی گفتن . (یادداشت مرحوم دهخدا). هرچه در دل داشتن گفتن . درد دل کردن .
بیم داشتنلغتنامه دهخدابیم داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) هراسیدن . ترسیدن . سهمیدن . ترس داشتن . ترسان بودن : نشاندم بر این تخت من کیقبادنه ازکین تو بیم دارم نه داد. فردوسی .گر همی ایمنی