دوست داشتنلغتنامه دهخدادوست داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) مهر و محبت داشتن به کسی یا چیزی . مهر ورزیدن . وداد. ود. مودة. علاقه و دلبستگی داشتن . (یادداشت مؤلف ). مایل بودن . (ناظم الاطباء). استحباب . (دهار) (ترجمان القرآن ) (تاج المصادر بیهقی ). احباب . تحبیب . (لغت نامه ٔ مقامات حریری ). علق . علوق
خشک گَردنَچسبdust-dry, dust-freeواژههای مصوب فرهنگستانویژگی پوشش درحالخشکشدنی که وقتی گرد و خاک روی آن مینشیند، در آن نفوذ نمیکند و به آن نمیچسبد
مردی که آنجا نشسته، دوست من است (/ با من دوست است).گویش اصفهانی تکیه ای: ne(n) marde ke nü-de âhe, duss-e men-a. طاری: in merde go uhun axa, refiq-e mun-a. طامه ای: nu merde ke nu-de henište, duss-e mun-e. طرقی: merd-e ge uhun axa, döss-e mon-a. کشه ای: merdi ke ü axa, diss-e mun-a. نطنزی: non merde ke nu aha, bâ mon dusd-a.
دوستلغتنامه دهخدادوست . (اِخ ) نهمین از خانان اوزبک خیوه . از حدود 953 تا 965 هَ . ق . (یادداشت مؤلف ).
دویستلغتنامه دهخدادویست . [ دِ ] (عدد، ص ، اِ) دوصد. مأتان . دودفعه صد. (از ناظم الاطباء). مأتین . نماینده ٔ آن در ارقام هندیه «200» و در حساب جمل «ر» باشد. صاحب مجمل اللغه در ترجمه ٔ ماءة گوید: سد با سین است و اینکه صد با صاد است غلط است زیرا که دویست گواه
دوستفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ دشمن] یار؛ همدم؛ رفیق مهربان.۲. دوستدارنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): خدادوست، وطندوست، شاهدوست.
دوست داشتنیلغتنامه دهخدادوست داشتنی . [ ت َ ] (ص لیاقت ) لایق دوست داشتن . محبوب . درخورد مهرورزی . قابل محبت و دوستی . درخور دوست داشتن . (از یادداشت مؤلف ).
دوستی داشتنلغتنامه دهخدادوستی داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) دوست بودن . محب و یار بودن . محبت داشتن . مودت و محبت داشتن . (ناظم الاطباء): مشاخلة؛ با کسی دوست خالص داشتن . (منتهی الارب ). تولی ؛ دوستی داشتن با کسی . (تاج المصادر بیهقی ). خلال ؛ دوستی داشتن با کسی . (دهار). || عشق داشتن . || رفاقت نمودن
دوست داشتنیدیکشنری فارسی به انگلیسیcuddly, dear, favorite, friendly, likable, likeable, lovable, pleasant, simpatico, sociable
دوست وارفرهنگ فارسی عمید۱. دوستمانند؛ مانند دوست؛ دوستنما؛ شبیه دوست.۲. (قید) دوستانه: ◻︎ مده بوسه بر دست من دوستوار / برو دوستداران من دوست دار (سعدی۱: ۵۷).
دوستلغتنامه دهخدادوست . (اِخ ) نهمین از خانان اوزبک خیوه . از حدود 953 تا 965 هَ . ق . (یادداشت مؤلف ).
دوستفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ دشمن] یار؛ همدم؛ رفیق مهربان.۲. دوستدارنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): خدادوست، وطندوست، شاهدوست.
دوستلغتنامه دهخدادوست . (ص ، اِ) محب و یکدل و یکرنگ . (ناظم الاطباء) (برهان ). خیرخواه و یار و رفیق . (ناظم الاطباء). یار. (شرفنامه ٔ منیری ). مقابل دشمن و این ظاهراً در اصل دوس بوده که به معنی چسبیدن و پیوستن به چیزی است و به مرور ایام از معنی اصلی مهجور گشته به معنی مأخوذ شهرت گرفته پس دوس
دانادوستلغتنامه دهخدادانادوست . (ص مرکب ) دوستدار دانا. خواهان دانا : ما که دانا شدیم و دانادوست دانش ما بزیر دانش اوست . نظامی .|| که صدیق دانا دارد. که یارخردمند دارد.
دانش دوستلغتنامه دهخدادانش دوست . [ ن ِ ] (ص مرکب ) دوستدار دانش . دوستدار علم . خواهنده و طالب علم . محب علم . || که دانش دوست اوست . که علم یار اوست .
درم دوستلغتنامه دهخدادرم دوست . [ دِ رَ ] (ص مرکب ) دوست دارنده ٔ درم .که درم از دوستی گرد آرد و هزینه نکند : تا درم خوار و درم بخش بود مرد سخی تا درم جوی و درم دوست بودمرد لئیم .فرخی .
درویش دوستلغتنامه دهخدادرویش دوست . [ دَرْ ] (ص مرکب ) دوستدار درویش . آنکه درویش را دوست داشته باشد از قبیل خدادوست . (از آنندراج ). آنکه درویشان را اعانت می کند. (ناظم الاطباء) : به آزرم سلطان درویش دوست به درویش قانع که سلطان خوداوست . نظامی
دنیادوستلغتنامه دهخدادنیادوست . [ دُن ْ ] (ص مرکب ) آنکه دنیا را دوست دارد. کسی که طالب زرق و برق دنیوی است . دنیاپرست . (یادداشت مؤلف ). رجوع به دنیاپرست شود.