دید و وادیدلغتنامه دهخدادید و وادید. [ دی دُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) دید و بازدید. بملاقات یکدیگر رفتن : عید نوروز مبارک را بود عین الکمال دید و وادیدی که آئین و شعار مردم است . صائب .رجوع به دید و بازدید شود. || دید و وید. رجوع به دید
ذیت و ذیتلغتنامه دهخداذیت و ذیت . [ ذَ وَ ذَ ] (ع ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) این و آن . || چنین و چنین . کیت و کیت .
دتلغتنامه دهخدادت . [ دَت ْ ت ُ ] (اِخ ) از اسماء بنات نعش در مننترات آنچنانکه در بشن پران آمده است . (ماللهند بیرونی ص 197).
دتلغتنامه دهخدادت . [ دُ ت ِ ] (اِخ ) از اسماء بنات نعش در مننترات آنچنانکه در بشن پران آمده است . (ماللهند بیرونی ص 197).
دثلغتنامه دهخدادث . [ دَث ث ] (ع اِ) باران خرد. مطر ضعیف . (اقرب الموارد). باران ضعیف . باران ریزه و ضعیف . (منتهی الارب ). دثاث . || رمی مقارب از پس جامه . (منتهی الارب ). تیراندازی از نزدیک از پس جامه : دث الصید الصیاد؛ تیر انداخت صیاد مقارب آن شکار را از پس جامه . (ناظم الاطباء). || ضرب
دیدنی کردنلغتنامه دهخدادیدنی کردن . [ دی دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دیدن کردن . بازدید. دید و وادید. دیدن . (از آنندراج ) : بشب جمعه کنم دیدنی دختر رززآنکه میخانه نشین در شب آدینه بود.اختر یزدی .
دید و بازدیدلغتنامه دهخدادید و بازدید. [ دی دُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) ملاقاتهای رسمی چنانکه در اعیاد و ورود مسافر و مانند آن . معاشرت و مخالطت و آمد و شد بخانه ٔ یکدیگر در اعیاد و امثال آن . دید و بازدیدهای نوروز تجدید عهد دوستی و قرابت با کسان و آشنایان در نوروز. (یادداشت مؤلف ). دید و وادید. دی
دیدنلغتنامه دهخدادیدن . [ دی دَ] (مص ) مصدر دیگر آن به قیاس بینیدن و اسم مصدرش بینش است . (از یادداشت مؤلف ). نگریستن . رؤیت کردن . نگریدن . نگاه کردن . نظر انداختن . عیان . معاینه . مقابل آگهی یافتن و خبر. ابصار. لحاظ. ملاحظه . رؤیة. رؤیان . مشاهده . (یادداشت مؤلف ). رؤیت آنچه برابر چش
دیدلغتنامه دهخدادید. (مص مرخم ) اسم از دیدن . نظاره و تماشا. (آنندراج ). دیدن . رؤیت کردن و با کلماتی مانند بازدید. روادید. دیودید. صلاحدید. صوابدید. مصلحت دید ترکیب شود. (یادداشت مؤلف ) : تن ز جان و جان ز تن مستور نیست لیک کس را دید جان دستور نیست . <p
دیدلغتنامه دهخدادید. [ دَ ] (ع اِ) بازی . (منتهی الارب ). دَدَن . دَدُن . دَیَدان . (منتهی الارب ). و رجوع به ددن و دیدان و اقرب الموارد ذیل دَدْ شود.
دیدفرهنگ فارسی عمید۱. = دیدن didan۲. [مجاز] نگاه؛ نظر.۳. [مجاز] قوۀ بینایی.⟨ دید زدن: (مصدر متعدی) [عامیانه، مجاز]۱. برآورد کردن حاصل زراعت یا چیز دیگر.۲. تعیین بها و ارزش چیزی به تخمین.⟨ دیدوبازدید: ‹دیدووادید› به خانۀ همدیگر رفتن و یکدیگر را ملاقات کردن.
دنیای جدیدلغتنامه دهخدادنیای جدید. [ دُن ْ ی ِ ج َ ] (اِخ ) (ترجمه ٔ ینگی دنیا) قاره ٔ جدید. تعبیری از قاره ٔ آمریکا. رجوع به آمریکا شود.
حجرالحدیدلغتنامه دهخداحجرالحدید. [ ح َ ج َ رُل ْ ح َ] (ع اِ مرکب ) حجرالهنود و الحدید المغناطیس . (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ). رجوع به حجر المغناطیس شود.
حرارت شدیدلغتنامه دهخداحرارت شدید. [ ح َ رَ ت ِ ش َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) طاول کوچکی که بر اثر سوختگی یا تماس با ماده ٔ محرق ایجاد شود.
حرف شدیدلغتنامه دهخداحرف شدید. [ ح َ ف ِ ش َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حرفی که هنگام سکون صدای آن قطع شود: ء. ج . د. ط. ب . ت . ک . هَ . ق . در مقابل حروف رخوة: ث . ح . خ . ذ. ز. س . ش . ص . ض . غ . ف . هَ . و در مقابل شدید، و رخوة، قسم سومی هست که حد وسط میان این دو قسم است و آن الف . ل . م . ی