دیوفاملغتنامه دهخدادیوفام . [ وْ ] (ص مرکب ) دیورنگ . دیوسان . دیومانند : گروهی در آن دشت یأجوج نام چو ما آدمی زاده و دیوفام .نظامی .
دیوفشلغتنامه دهخدادیوفش . [ وْ ف َ ] (ص مرکب ) دیومانند. دیوسار : بدو گفت شاپور کای دیوفش سرخویش در بندگی کرده کش .فردوسی .
دیوسارفرهنگ فارسی عمید۱. دیومانند؛ مانند دیو.۲. بدخو؛ زشتخو؛ بدکردار: ◻︎ اگر مار زاید زن باردار / بِه از آدمیزادۀ دیوسار (سعدی۱: ۶۸).
غول آسالغتنامه دهخداغول آسا. (ص مرکب ) بسیار بزرگ و معظم . آنچه مانند غول بزرگ و مهیب باشد. غول پیکر. دیومانند. رجوع به غول شود: کارخانه ٔ غول آسای ذوب فلزات .