ذلانلغتنامه دهخداذلان . [ ذُل ْ لا ] (ع ص ) خوار. ذلیل . موهون . || ج ِ ذلیل . (دهار). و این صورت اخیر را جز در دستور الاخوان دهار جای دیگر نیافتم .
دلانلغتنامه دهخدادلان . [ دِل ْ لا ] (اِخ ) از نامهای اجدادی است و منسوب به آن دلانی شود. (از الانساب سمعانی ).
دگلانلغتنامه دهخدادگلان . [ دِ ] (اِ) دوک . (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دکلان شود. || هر یک از دو گلوله ٔ آویخته زیر گلوی بز و غیره . زلمتان . و شکسته ٔ آن «دگلون » امروز (در معنی اخیر) در گناباد متداول است . (یادداشت محمدِ پروین گنابادی ). و رجوع به دگلون شود.
دلانلغتنامه دهخدادلان . [ دُ] (اِخ ) قریه ای است در نزدیکی دینار از سرزمین یمن .گویند زنان این ده زیباترین زنان یمن می باشند و اهل فسق و فجورند و همه جا میروند. (از معجم البلدان ).
دلگانلغتنامه دهخدادلگان . [ دَ ] (اِخ ) ده مرکز دهستان دلگان بخش بزمان شهرستان ایرانشهر. واقع در 87هزارگزی جنوب باختری بزمان کنار راه مالرو بمپور به کهنوج ، با3500 تن سکنه . آب آن از قنات تأمین می شود و راه آن مالرو است . (از
دلگانلغتنامه دهخدادلگان . [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان باهوکلات بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار. واقع در 15هزارگزی جنوب دشتیاری ، کنار راه بریس به باهوکلات . با200 تن سکنه . آب آن از باران و چاه ، و راه آن مالرو است . (از فرهن
مصطفی بیگیلغتنامه دهخدامصطفی بیگی . [ م ُ طَفا ب َ ] (اِخ ) طایفه ای از ایلات کرد ایران که تقریباً 150 نفرند و در ذلان و چمن زار سکونت دارند و جزء طایفه ٔ قبادی هستند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 62).
خذلانلغتنامه دهخداخذلان . [ خ ِ ] (ع مص ) خوار فروگذاشتن . (دهار). فروگذاشتن . (تاج المصادر بیهقی ). (ترجمان ). گذاشتن یاری کسی . (از اقرب الموارد). خَذل : بسمت خذلان و اخلاف وعد و تکذیب قول مبالاتی نکرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || بی یار ماندن . (یادداشت بخط مؤلف ). |