ذوب جزءبهجزءfractional meltingواژههای مصوب فرهنگستانذوبی که در آن مایع تولیدشده به محض تشکیل از سامانه خارج میشود و درنتیجه امکان واکنش آن با بازماندۀ بلورین از بین میرود
ذوبلغتنامه دهخداذوب . [ ذَ ] (ع اِ) عسل . انگبین . انگبین خالص . (مهذب الاسماء). شهد یا آنچه در خانه ٔ منج انگبین باشد یا خلاصه ٔ موم .
ذوبلغتنامه دهخداذوب . [ ذَ ] (ع مص ) گداختن . (دهار) (دستور اللغه ٔ ادیب نطنزی ). گداخته شدن . (تاج المصادربیهقی ) (دهار) (دستور اللغه ٔ ادیب نطنزی ). ذَوَبان . (منتهی الارب ). آب شدن : و خون چون صوب انواء و ذوب انداء می چکید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چاپی ص <span class="
دؤبلغتنامه دهخدادؤب . [ دُءْ ] (ع مص ) رنج دیدن در کار. (منتهی الارب ). دأب . (ناظم الاطباء). رجوع به دأب شود. || نیک رفتن . || مانده شدن دابه . (منتهی الارب ).
دوبلغتنامه دهخدادوب . [ دَ ] (ع مص ) کوشش نمودن و رنج دیدن در کار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). پیوسته کاری کردن به جد و رنجیدن . (تاج المصادر بیهقی ). داب . (ناظم الاطباء). رجوع به داب شود.
ذوبلغتنامه دهخداذوب . [ ذَ ] (ع اِ) عسل . انگبین . انگبین خالص . (مهذب الاسماء). شهد یا آنچه در خانه ٔ منج انگبین باشد یا خلاصه ٔ موم .
ذوبلغتنامه دهخداذوب . [ ذَ ] (ع مص ) گداختن . (دهار) (دستور اللغه ٔ ادیب نطنزی ). گداخته شدن . (تاج المصادربیهقی ) (دهار) (دستور اللغه ٔ ادیب نطنزی ). ذَوَبان . (منتهی الارب ). آب شدن : و خون چون صوب انواء و ذوب انداء می چکید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چاپی ص <span class="
ذوبدیکشنری عربی به فارسیاب کردن , حل کردن , گداختن , فسخ کردن , منحل کردن , ابگون کردن , تبديل به مايع کردن
حیدرمجذوبلغتنامه دهخداحیدرمجذوب . [ ح َ دَ م َ ] (اِخ ) میر علیشیر در مجالس النفایس او را نام برده است و نویسد این بیت را در وقت جنون گفته است :لب و دندان آن مه با چه ماندچو قندی بر برنج دانه دانه .رجوع به مجالس النفایس ص 28 شود.
مذوبلغتنامه دهخدامذوب . [ م ُ ذَوْ وِ ] (ع ص )آنکه ذوابة و چتر و گیسو برای کودک می سازد و آن را می آراید و زینت می کند. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تذویب به معنی ذوابة ساختن . رجوع به تذویب شود.
مذوبلغتنامه دهخدامذوب . [ م ِذْ وَ ] (ع اِ) آن دیگ که بر آن روغن گدازند و جز آن . (از مهذب الاسماء). ظرفی که در آن چیزی ذوب کنند. (از متن اللغة). || روغن داغ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || مایذاب من الشمع؛ آنچه ذوب گردد از شمع. (از اقرب الموارد). || چمچه . (ناظم الاطباء). رجوع به مذوبة شود.<
مجذوبلغتنامه دهخدامجذوب . [ م َ ] (ع ص ) کشیده شده . (آنندراج ). کشیده شده و جذب شده . (ناظم الاطباء). کشیده . درکشیده . بکشیده . آهنجیده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : سوم آنکه آن مجذوب را هضم کند و از حالت خویش بگرداند تا ماننده ٔ او شود و او را هاضمه خوانند. (چهارمق
ذوبلغتنامه دهخداذوب . [ ذَ ] (ع اِ) عسل . انگبین . انگبین خالص . (مهذب الاسماء). شهد یا آنچه در خانه ٔ منج انگبین باشد یا خلاصه ٔ موم .