راستیلغتنامه دهخداراستی . (اِخ ) امیر راستی اصلش از سادات تبریز است ولی خود در خراسان نشو و نما یافته است . او دارای طبعی شیوا و رسا و طبیعتی بلند و والا بوده است . راستی در دوران تصدی تولیت نصریه ٔ تبریز لیافت و پاکدامنی زایدالوصفی از خود نشان داد. اشعار زیر او راست :دل مرا کشته ٔ آن غمزه
راستیلغتنامه دهخداراستی . (حامص ) استقامت . وضع یا حالت مستقیم و راست . (ناظم الاطباء). مقابل کجی . (از آنندراج ). مقابل ناراستی و مقابل خمیدگی : قوام ؛ راستی . (دهار) (منتهی الارب ) : حال با کژ کمان راست کند کار جهان راستی تیرش کژی کند اندر جگرا. <p class="
حق گزارفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که به حق حکم میدهد و بهراستی و حقیقت عمل میکند؛ دادگر.۲. آنکه حق احسان دیگری را ادا میکند.
تحقیقاًلغتنامه دهخداتحقیقاً. [ ت َ قَن ْ ] (ع ق ) بطور راستی و حقیقت و یقیناً و بدون شبهه . (ناظم الاطباء).
خلاف حقلغتنامه دهخداخلاف حق . [ خ ِ / خ َ ف ِ ح َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ضد راستی و حقیقت . (ناظم الاطباء).
جدفرهنگ فارسی عمید۱. کوشش کردن.۲. کوشیدن؛ کوشش.۳. [مجاز] اصرار.۳. (اسم) [مقابلِ هزل] سخن مبتنی بر راستی و حقیقت که در آن شوخی و هزل وجود نداشته باشد: ◻︎ به مزاحت نگفتم این گفتار / هزل بگذار و جد از او بردار (سعدی: ۱۰۶).
جدیفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ شوخی] ویژگی سخن مبتنی بر راستی و حقیقت که در آن شوخی و هزل وجود نداشته باشد.۲. ویژگی کسی که در رفتار خود خشک و بدون ملایمت است.۳. کوشا؛ کوشنده؛ پشتکاردار.۴. متین؛ باوقار.۵. [مجاز] حقیقی.۶. [مجاز] اصرارکننده.۷. [مجاز] شدید: حملهٴ جدی.٨. (قید) از ر
راستیلغتنامه دهخداراستی . (اِخ ) امیر راستی اصلش از سادات تبریز است ولی خود در خراسان نشو و نما یافته است . او دارای طبعی شیوا و رسا و طبیعتی بلند و والا بوده است . راستی در دوران تصدی تولیت نصریه ٔ تبریز لیافت و پاکدامنی زایدالوصفی از خود نشان داد. اشعار زیر او راست :دل مرا کشته ٔ آن غمزه
راستیلغتنامه دهخداراستی . (حامص ) استقامت . وضع یا حالت مستقیم و راست . (ناظم الاطباء). مقابل کجی . (از آنندراج ). مقابل ناراستی و مقابل خمیدگی : قوام ؛ راستی . (دهار) (منتهی الارب ) : حال با کژ کمان راست کند کار جهان راستی تیرش کژی کند اندر جگرا. <p class="
راستیفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ کجی و خمیدگی] راست بودن.۲. طرف راست بودن.۳. صحت و درستی.۴. [مقابلِ دروغ] صداقت و حقیقت.⟨ راستیرا: [قدیمی] = = بهراستی: ◻︎ راستی را اگر کتاب نبود / علم جز نقش روی آب نبود (؟: لغتنامه: راستی).⟨ بهراستی: (قید تٲکید) ‹راستی را› درحقیقت؛ درواقع.
راستیدیکشنری فارسی به انگلیسیapropos, erectness, honestly, incidentally, indeed, veracity, reality, really, rectitude, sooth, straight, sure, troth, truth, truthfulness, verity
راستیلغتنامه دهخداراستی . (اِخ ) امیر راستی اصلش از سادات تبریز است ولی خود در خراسان نشو و نما یافته است . او دارای طبعی شیوا و رسا و طبیعتی بلند و والا بوده است . راستی در دوران تصدی تولیت نصریه ٔ تبریز لیافت و پاکدامنی زایدالوصفی از خود نشان داد. اشعار زیر او راست :دل مرا کشته ٔ آن غمزه
راستیلغتنامه دهخداراستی . (حامص ) استقامت . وضع یا حالت مستقیم و راست . (ناظم الاطباء). مقابل کجی . (از آنندراج ). مقابل ناراستی و مقابل خمیدگی : قوام ؛ راستی . (دهار) (منتهی الارب ) : حال با کژ کمان راست کند کار جهان راستی تیرش کژی کند اندر جگرا. <p class="