راصفلغتنامه دهخداراصف . [ ص ِ ] (ع ص ) لایق : هذاالامر لایرصف بک ؛ ای لایلیق و هو راصف بغیرک . (از اقرب الموارد).
راسوفرهنگ فارسی عمیدپستانداری کوچک با پوستی به رنگ قهوهای مایل به قرمز، دست و پای کوتاه، و پوزۀ دراز که هنگام احساس خطر بوی ناخوشایندی از خود متصاعد میکند؛ موشخرما.
راسولغتنامه دهخداراسو. (اِ) جانوری است که آن را موش خرما گویند. (لغت محلی شوشتر خطی متعلق به کتابخانه مؤلف ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (برهان ) (از جهانگیری ). موش خرما که بتازی ابن عرس گویند. (ناظم الاطباء). ابن عرس که خرد گوش و برگردیده پلک باشد. (منتهی الارب ). جانور معروف ، در عربی ابن عرس
صافنلغتنامه دهخداصافن . [ ف ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از صُفون . اسب که بر سر سه پای ایستاده و سر سُم چهارم را بر زمین گذارد. (منتهی الارب ). و اینچنین اسب تیزرو باشد. (غیاث اللغات ). || مرد ایستاده هر دو پای راصف بسته و منه الحدیث : کنا اذا صلینا خلفه فرفع رأسه من الرکوع قمنا صفوناً؛ ای قمنا صاف
متراصفلغتنامه دهخدامتراصف . [ م ُ ت َ ص ِ ] (ع ص ) با یکدیگر نزدیک ایستنده در صف . (آنندراج ). چسبیده ٔ با یکدیگر در صف . (ناظم الاطباء). و رجوع به تراصف شود.
تراصفلغتنامه دهخداتراصف . [ ت َ ص ُ ] (ع مص ) تنگ بر یکدیگر آمدن . (زوزنی ). با یکدیگر نزدیک ایستادن قوم در صف . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (از المنجد). یقال : تراصفوا فی الصف ؛ یعنی بر یکدیگر چفسیدند قوم در صف . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
تراصفدیکشنری عربی به فارسیپهلوي هم گذاري , مجاورت , صف , تنظيم کردن , مرتب کردن , اماده ومجهز کردن , ترتيب جاي بازيکنان فوتبال , طرز قرار گيري