بُرقوزنیreamواژههای مصوب فرهنگستانتمیز کردن سطح آسیبدیده یا سوراخشده پیش از تعمیر کردن یا پنچرگیری
حَمَلAries, Ari, Ramواژههای مصوب فرهنگستانصورت فلکی منطقهالبروج بین دو صورت ثور و حوت که به شکل بره یا قوچ تصور میشود
مطيعدیکشنری عربی به فارسیتابع , رام شدني , قابل جوابگويي , متمايل , فرمانبردار , مطيع , حرف شنو , رام
راملغتنامه دهخدارام . [ مِن ْ ] (ع ص ) نعت فاعلی از رمی . اندازنده . ج ، رامون ، رُماة. (از اقرب الموارد): رَمیةِ من غیر رام ؛ مثل است ، بمعنی تیر انداختن از غیر تیرانداز و آن را در امری گویند که ناگاه رسد. (منتهی الارب ). رامی . رجوع به این کلمه شود.
راملغتنامه دهخدارام . (اِخ ) بمعنی مرتفع، نام مردی از نسل یهودا و اولاد حصرون . (اول تواریخ ایام 2: 9 و10) در انجیل متی (1: 3</sp
راملغتنامه دهخدارام . (اِخ ) به اعتقاد هنود یکی از نامهای خداوند جل جلاله باشد و رام رام مثل اﷲاﷲ مستعمل است . (آنندراج ) (انجمن آراء). بهندی نام خدای بزرگ است جل جلاله . (برهان ) (از لغت محلی شوشتر). مأخوذ از هندی ، خدای تعالی جل شانه . (ناظم الاطباء). به اعتقاد هنود یکی از نامهای خدا که د
راملغتنامه دهخدارام . (اِ) نام روز بیست ویکم از ماههای پارسی چه مطابق رسم زرتشتیان هر یک از سی روز ماه بنام فرشته ای موسوم بوده است : ترا روز رام از جهان رام بادهمان باد را با توآرام باد. فردوسی .می خور کت باد نوش برسمن و پیلگوش <
راملغتنامه دهخدارام . (اِخ ) دره ٔ رام . نام درّه ای است درهند. (آنندراج ) (از منتخب اللغات ) (انجمن آرا) (از برهان ) (از شعوری ج 2 ورق 10). نام دره ای است در هند لیکن دره ٔ رام گویند نه رام تنها. (رشیدی ). رام یا دره ٔ رام
دراملغتنامه دهخدادرام . [ دَ ] (اِخ ) از دیههای قاسان بوده است ، و در مورد تسمیه ٔ آن در تاریخ قم چنین آمده : و بعد از آن موضع درام ظاهر شد، و گفتند در انبر یعنی مجمع شعب پس از این جهت است آنرا درام نام کردند، و گویند که نام او در اصل درِ آرام بوده است یعنی در شادی ، پس تخفیف کردند و گفتند در
دراملغتنامه دهخدادرام . [ دَرْ را ] (اِخ ) از معظم قرای طارم علیا. (نزهة القلوب ج 3 ص 65). دهی است جزءدهستان طارم بالا بخش سیردان شهرستان زنجان ، واقع در77هزارگزی شمال باختری سیردان و سر راه
دراملغتنامه دهخدادرام . [ دَرْ را ] (ع ص ) زشت رفتار. (منتهی الارب ). قبیح و زشت در رفتار. (از اقرب الموارد). || (اِ) خارپشت . (منتهی الارب ). قنفذ. (اقرب الموارد).
دژبراملغتنامه دهخدادژبرام . [ دُ ب ِ ] (ص مرکب ) بدرام . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زشت خو که زشت خویی او طبیعی و ذاتی باشد. (انجمن آرا) (آنندراج ) : نیارامید دیو دژبرامش همان استیزه خوی خویش کامش .(ویس و رامین ).
دلاراملغتنامه دهخدادلارام . [ دِ ] (اِخ ) حمداﷲ مستوفی در تاریخ گزیده (ص 112) آنرا نام کنیز بهرام گور پادشاه ساسانی آورده که در جمال و زیبائی شهرت داشت ، و مرحوم سعید نفیسی در شرح احوال رودکی (ص 813) نام او را «دلارام چنگی » ذک