راهبرفرهنگ فارسی عمید۱. راهنما؛ کسی که دیگری را راهنمایی میکند.۲. آنکه راهی را بلد باشد و راه به مقصد ببرد.
راهبرلغتنامه دهخداراهبر. [ ب َ ] (نف مرکب ) مخفف راه برنده . کسی که کسی را بجایی میبرد. (فرهنگ نظام ). هادی و راهنما و رهنمون و راه آموز. (آنندراج ). دلیل . (ناظم الاطباء) (دهار). رائد. هادی . که براه راست دارد. که به راه برد. که از بیراه رفتن بازدارد. بدرقه . (آنندراج ). خفیر. قلاووز <span cl
راهبرلغتنامه دهخداراهبر. [ ب ُ ] (نف مرکب ) مخفف راه برنده . که راه را ببرد. که راه را طی کند. که راه را درنوردد. که راه را بپیماید. که راه برود : شبی دیریاز و بیابان درازنیازم بدان با ره راهبر. دقیقی .|| کسی که راهزنی میکند. (فرهنگ
راهبر گوالیاریلغتنامه دهخداراهبر گوالیاری . [ ب َ رِ گ ُ ] (اِخ ) محمد سعید، از شعراء قرن دوازدهم هَ . ق . رجوع به مقالات الشعراء چ کراچی ص 224 شود.
راهبر زمینیmarshallerواژههای مصوب فرهنگستانفردی که خلبان هواگَرد را برای حرکت و توقف در نقطۀ خاصی از توقفگاه یا خط پرواز هدایت میکند
راهبرد آر،راهبرد زادR-strategyواژههای مصوب فرهنگستانراهبردی برای بقا که در آن گونههای دارای نرخ تولیدمثل بالا برای زیستن در یک زیستگاه متغیر سازگار میشوند
راهبرد کا،راهبرد پادK-strategyواژههای مصوب فرهنگستانراهبردی برای بقا که در آن گونههای بهشدت رقیب برای زیستن در یک زیستگاه پایدار سازگار شدهاند
راهبریلغتنامه دهخداراهبری . [ ب َ ] (حامص مرکب ) رهبری . عمل راهبر. هدایت و دلالت و راهنمایی . (ناظم الاطباء). دلالة. (دهار) : ندهد خدای عرش درین خانه راهت مگر به راهبری حیدر. ناصرخسرو.- راهبری کردن ؛ رهبری ک
راهبریلغتنامه دهخداراهبری . [ ب ُ ] (حامص مرکب ) راه بریدن . عمل راهبر. راهروی . راه پیمایی . رهنوردی . پوییدن راه . رفتن راه . || قطع طریق . راه زنی . دزدی . رجوع به راه بریدن شود.
راهبر گوالیاریلغتنامه دهخداراهبر گوالیاری . [ ب َ رِ گ ُ ] (اِخ ) محمد سعید، از شعراء قرن دوازدهم هَ . ق . رجوع به مقالات الشعراء چ کراچی ص 224 شود.
راهبریلغتنامه دهخداراهبری . [ ب َ ] (حامص مرکب ) رهبری . عمل راهبر. هدایت و دلالت و راهنمایی . (ناظم الاطباء). دلالة. (دهار) : ندهد خدای عرش درین خانه راهت مگر به راهبری حیدر. ناصرخسرو.- راهبری کردن ؛ رهبری ک
راهبریلغتنامه دهخداراهبری . [ ب ُ ] (حامص مرکب ) راه بریدن . عمل راهبر. راهروی . راه پیمایی . رهنوردی . پوییدن راه . رفتن راه . || قطع طریق . راه زنی . دزدی . رجوع به راه بریدن شود.
راهبرد مغلوبdominated strategyواژههای مصوب فرهنگستانراهبردی که مستقل از بازی دیگر بازیگران، کمترین منفعت را به بازیگر برساند
شارش راهبرsteering flowواژههای مصوب فرهنگستانشارش پایهای که اثری قوی درجهت حرکت آشفتگیهای درون خود دارد متـ . جریان راهبر steering current