راهگرالغتنامه دهخداراهگرا. [ گ ِ ] (نف مرکب ) راهگرای . راهرو. عازم . روان .- راهگرا گردیدن ؛ عازم شدن . روان شدن . روانه گشتن : از لنگرها برآمده بعزم تسخیر قلعه ... بسمت دروازه راهگرا گردیدند. (مجمل التواریخ گلستانه ). و رجوع به راهگرای شود.
راهگرایلغتنامه دهخداراهگرای .[ گ ِ ] (نف مرکب ) راه گراینده . راهگذار. راهرو. (ارمغان آصفی ). راهسنج . (بهار عجم ). مسافر و سیاح . (ناظم الاطباء). که بسفر گراید. که بسفر گرایش داشته باشد.که به سیر و سیاحت بگراید. و رجوع به راهگرا شود.
رهگرایلغتنامه دهخدارهگرای . [ رَ گ َ / گ ِ ] (نف مرکب ) رهگرا. راهگرا. راهگرای . راهرو. عازم . (یادداشت مؤلف ) : لشکر افغان و اوزبک که از قزلباش محسوب بودند بعد از قتل نادرشاه رهگرای قندهار گردیدند. (مجمل التواریخ گلستانه ). رجوع به راه
راهروفرهنگ فارسی عمید۱. راهی در داخل ساختمان که اتاقها و قسمتهای مختلف ساختمان را بههم وصل میکند؛ دالان؛ دهلیز؛ سرسرا؛ کوریدور.۲. آنکه به راهی میرود.۳. (اسم، صفت) (تصوف) [مجاز] سالک؛ مرید.۴. (اسم، صفت) [قدیمی] مسافر.۵. [قدیمی، مجاز] زاهد.
راهرولغتنامه دهخداراهرو. [ رَو / رُو ] (نف مرکب ) راهرونده . رونده .راهرونده . سائر. طی طریق کننده . راه پیما. ج ، راهروان .(ناظم الاطباء). ماشی . (یادداشت مؤلف ) : چون جهان سپید گشت سیاه راهرو نیز بازماند از راه . <p class
راهگرایلغتنامه دهخداراهگرای .[ گ ِ ] (نف مرکب ) راه گراینده . راهگذار. راهرو. (ارمغان آصفی ). راهسنج . (بهار عجم ). مسافر و سیاح . (ناظم الاطباء). که بسفر گراید. که بسفر گرایش داشته باشد.که به سیر و سیاحت بگراید. و رجوع به راهگرا شود.
رهگرایلغتنامه دهخدارهگرای . [ رَ گ َ / گ ِ ] (نف مرکب ) رهگرا. راهگرا. راهگرای . راهرو. عازم . (یادداشت مؤلف ) : لشکر افغان و اوزبک که از قزلباش محسوب بودند بعد از قتل نادرشاه رهگرای قندهار گردیدند. (مجمل التواریخ گلستانه ). رجوع به راه
راهگرایلغتنامه دهخداراهگرای .[ گ ِ ] (نف مرکب ) راه گراینده . راهگذار. راهرو. (ارمغان آصفی ). راهسنج . (بهار عجم ). مسافر و سیاح . (ناظم الاطباء). که بسفر گراید. که بسفر گرایش داشته باشد.که به سیر و سیاحت بگراید. و رجوع به راهگرا شود.