راوچهلغتنامه دهخداراوچه . [ چ َ /چ ِ ] (اِ) نوعی از انگور. (از برهان ) (آنندراج ) (ازانجمن آرا): قَشَم ؛ غوره ٔ سپید و راوچه و جز آن که شیرین میشود و پیش از رسیدن خورند و بدان مزه گیرند.(منتهی الارب ). || در تداول گناباد خراسان تلفظ کلمه «روچه » است و بر انگور
راویةلغتنامه دهخداراویة. [ ی َ ] (ع ص ، اِ) مؤنث راوی . رجوع به راوی شود. || توشه دان و مشک که در آن آب باشد یا عام است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ظرف آب از چرم . (از غیاث اللغات ). خیک بزرگی که دو دهن داشته باشد یکی بالای سر حیوانات که از آنجا پر کنند و یکی کوچک محاذی سر حیوان و از آنجا خا
راویةلغتنامه دهخداراویة. [ ی َ ] (اِخ ) جایگاهی است در غوطه ٔ دمشق که قبر ام کلثوم و مدرک بن زیاد فزاری صحابی در آن است . و زیاد نخستین مسلمانی است که در این دیه بخاک سپرده شده است . (از معجم البلدان ).
راویةلغتنامه دهخداراویة. [ ی َ ] (اِخ ) حمادبن ابی لیلی شاپوربن مبارک بنی عبیدة دیلمی کوفی غلام بنی بکر وابل ، و معروف به راویة. رجوع به حمادبن میسرةبن المبارک در این لغت نامه و حبیب السیر چ سنگی تهران ج 1ص 252 و الاعلام زرکلی
راویهفرهنگ فارسی عمید۱. نقلکنندۀ سخن و خبر از کسی؛ راوی.۲. (اسم) توشهدان.۳. (اسم) مشک یا دلو بزرگ آبکشی.
تراوچهلغتنامه دهخداتراوچه . [ ت َ چ ِ ] (اِخ ) از روستاهای بخارا: و از آن جمله [روستاها] یکی نور بود و خرقان رود و وردانه و تراوچه . (تاریخ بخارا ص 5). در آن زمان هنوز شهربخارا نبود ولی روستاهای آن آباد بود مانند... و تراوچه . (خزاین العلوم از احوال و اشعار رود