رباب زدنلغتنامه دهخدارباب زدن . [ رَ زَ دَ ] (مص مرکب ) رباب نواختن . زدن ساز رباب . نواختن رباب : پنج قلاشیم در بیغوله ای با حریفی کو رباب خوش زند.انوری .
ربایبلغتنامه دهخداربایب . [ رَ ی ِ ] (ع اِ) ربائب . ج ِ ربیبة، بمعنی دایه و آنکه بجای وی باشد. (ناظم الاطباء) : امرای اطراف همه صنایع دولت و ربایب نعمت خاندان قدیم و دودمان کریم اویند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 134). و رجوع به ربیبة در همه
ربابلغتنامه دهخدارباب . [ رَ ] (اِخ ) کوهی است میان مدینه و فید. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از غیاث اللغات ) (ازمنتخب اللغات ) (از متن اللغة) (از معجم البلدان ).
ربابلغتنامه دهخدارباب . [ رَ ] (اِخ ) موضعی است بمکه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (از منتخب اللغات ) (از متن اللغة). موضعی است در نزدیکی چاه میمون در مکه . (از معجم البلدان ).
ربابفرهنگ فارسی عمید۱. (موسیقی) از آلات موسیقی شبیه تار که کاسۀ آن کوچکتر و در قدیم دارای دو سیم بوده و آن را با کشیدن کمانه یا آرشه مینواختهاند؛ رواوه.۲. [قدیمی] ابر سفید.
ربابلغتنامه دهخدارباب . [ رَ ] (اِخ ) کوهی است میان مدینه و فید. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از غیاث اللغات ) (ازمنتخب اللغات ) (از متن اللغة) (از معجم البلدان ).
ربابلغتنامه دهخدارباب . [ رَ ] (اِخ ) موضعی است بمکه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (از منتخب اللغات ) (از متن اللغة). موضعی است در نزدیکی چاه میمون در مکه . (از معجم البلدان ).
ربابفرهنگ فارسی عمید۱. (موسیقی) از آلات موسیقی شبیه تار که کاسۀ آن کوچکتر و در قدیم دارای دو سیم بوده و آن را با کشیدن کمانه یا آرشه مینواختهاند؛ رواوه.۲. [قدیمی] ابر سفید.
ربابلغتنامه دهخدارباب . [ رُ ] (اِخ ) بنت کعبه . از زنان صحابه و انصار و مادر حذیفه و سعد و صفوان بنی الیمان بود. (از قاموس الاعلام ترکی ).
ربابلغتنامه دهخدارباب . [ رُ ] (اِخ ) بنت الیمان ، زن معاذبن زراره ٔ قطفرین و خود از صحابه و انصار بود. (از قاموس الاعلام ترکی ).
دربابلغتنامه دهخدادرباب . [ دَ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان بهرآسمان بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت ، واقع در 66هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه و 14هزارگزی جنوب خاوری راه مالرو بافت به جیرفت . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span clas
حفرالربابلغتنامه دهخداحفرالرباب . [ ح َ ف َ رُرْ رِ ] (اِخ ) آبی است به دهناء از منازل تمیم بن مره .
خر ربابلغتنامه دهخداخر رباب . [ خ َ رِ رُ ](ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آن آلت چوبین که بر کاسه ٔ رباب و امثال آن بود و تارها بر آن کشند : نشاند عدل تو بر گاو زهره را چون دیدکه می نشد نفسی از خر رباب جدا. سپاهانی (از شرفنامه ٔ منیری ).بچا
رب اربابلغتنامه دهخدارب ارباب . [ رَب ْ ب ِ اَ ] (اِخ ) رب الارباب . خدایان خداه . اﷲ. (یادداشت مرحوم دهخدا). خدای خدایان : یا رب از جنس ما چه خیر آیدتو کرم کن که رب اربابی . سعدی .عدم کی راه یابد اندرین باب چه نسبت خاک را با رب ار
خرک ربابلغتنامه دهخداخرک رباب . [ خ َ رَ ک ِ رَ / رُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خرکی که در زیر تارهای رباب گذارند. (از فرهنگ شعوری ورق 358). رجوع به خرک شود.