رخت افکندنلغتنامه دهخدارخت افکندن . [ رَ اَ ک َدَ ] (مص مرکب ) کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن . (آنندراج ). مقیم شدن . (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ) (آنندراج ). کنایه از مقیم شدن باشد. (از برهان ) (از لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). اقامت گزیدن . سکنی گزیدن . ساکن شدن . مسکن گزیدن <
چرختلغتنامه دهخداچرخت . [ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از مزارع طبس مسنا و از محال قاینات است که قدیم النسق میباشد و از آب قنات مشروب میشود». (از مرآت البلدان ج 4 ص 219).
ریختلغتنامه دهخداریخت . (مص مرخم ، اِمص ) ریختن : ریخت و پاش . (فرهنگ فارسی معین ). || (اِ) ژست . هیأت . شکل . هیکل . قیافه . صورت . و در آن نظر به تمام حجم نیز هست : چرا به این ریخت درآمده اید؟ (یادداشت مؤلف ). شکل و قیافه . اندام . (فرهنگ فارسی معین ). هیأت . وضع ظاهر. سر و پز. سر ولباس
رختفرهنگ فارسی عمید۱. هر چیز پوشیدنی؛ جامه؛ لباس.۲. [قدیمی] اسباب خانه؛ باروبنه.⟨ رخت از جهان بردن: [قدیمی، مجاز] مردن؛ درگذشتن.⟨ رخت افکندن: [قدیمی، مجاز] باروبنه را فرود آوردن در جایی و مقیم شدن.⟨ رخت بربستن (بستن): (مصدر لازم) [مجاز]۱. لوازم سفر را گرد آوردن و بههم بست
ریختفرهنگ فارسی عمیدشکل؛ هیکل؛ قیافه.⟨ ریختوپاش: [عامیانه، مجاز]۱. ایجاد بینظمی در جایی.۲. زیادهروی در خرج کردن؛ اسراف؛ تبذیر.
مقیم شدنفرهنگ مترادف و متضاداقامتگزیدن، ماندگار شدن، متوطن شدن، ساکن شدن، رحل اقامت افکندن، سکونت گزیدن، سکناگزیدن، رخت افکندن ≠ مهاجرت کردن
رخت افشاندنلغتنامه دهخدارخت افشاندن . [ رَ اَ دَ ] (مص مرکب ) رخت افکندن . رخت تکان دادن : دلی دارم که چون رخت فنا بر محشر افشاندغبار آرزو خیزد هم از دامان نسیانش .طالب آملی (از آنندراج ).
رخت فکندنلغتنامه دهخدارخت فکندن . [ رَ ف َ / ف ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مخفف رخت افکندن . رها کردن و افکندن جامه یا کالا و اسباب و لوازم . || مقیم شدن . ساکن گشتن . اقامت ورزیدن . سکنی گزیدن : بر بام سدره تا در ادنی فکنده رخت روح القدس
رختفرهنگ فارسی عمید۱. هر چیز پوشیدنی؛ جامه؛ لباس.۲. [قدیمی] اسباب خانه؛ باروبنه.⟨ رخت از جهان بردن: [قدیمی، مجاز] مردن؛ درگذشتن.⟨ رخت افکندن: [قدیمی، مجاز] باروبنه را فرود آوردن در جایی و مقیم شدن.⟨ رخت بربستن (بستن): (مصدر لازم) [مجاز]۱. لوازم سفر را گرد آوردن و بههم بست
رخت نهادنلغتنامه دهخدارخت نهادن . [ رَ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) رخت افکندن . اقامت گزیدن . بار انداختن . (یادداشت مؤلف ) : سکندر بر آن بیشه بنهاد رخت که آب روان بود و چندی درخت . فردوسی .رخت تمنای دل
رختفرهنگ فارسی عمید۱. هر چیز پوشیدنی؛ جامه؛ لباس.۲. [قدیمی] اسباب خانه؛ باروبنه.⟨ رخت از جهان بردن: [قدیمی، مجاز] مردن؛ درگذشتن.⟨ رخت افکندن: [قدیمی، مجاز] باروبنه را فرود آوردن در جایی و مقیم شدن.⟨ رخت بربستن (بستن): (مصدر لازم) [مجاز]۱. لوازم سفر را گرد آوردن و بههم بست
رختلغتنامه دهخدارخت . [ رَ ] (اِ) اسباب و متاع خانه . (آنندراج ) (انجمن آرا) (از لغت محلی شوشتر نسخه ٔخطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ سروری ). گرانبهای از اسباب خانه . (ناظم الاطباء). سامان . اسباب و تجملات . (از شعوری ج 2 ص <span class="hl"
چوب رختلغتنامه دهخداچوب رخت . [ رَ ] (اِ مرکب ) جامه آویز چوبی که افقی بر دیوار استوار کنند و جامه ها بروی آویزند. (یادداشت مؤلف ). میخ رخت . رخت آویز. (فرهنگ رازی ص 45). چوب رختی : شجاب ؛ دارچوب . چوب رخت . مشجب ؛ دارچوب . چوب رخت .
چهاردرختلغتنامه دهخداچهاردرخت . [ چ َ دِ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه ، 113 تن سکنه دارد. از قنات آبیاری میشود. محصولش غلات ، چغندرقند است . شغل اهالی زراعت و کرباس بافی و گله داری است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class
چرختلغتنامه دهخداچرخت . [ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از مزارع طبس مسنا و از محال قاینات است که قدیم النسق میباشد و از آب قنات مشروب میشود». (از مرآت البلدان ج 4 ص 219).
زرین درختلغتنامه دهخدازرین درخت . [ زَرْ ری / دَ دِ رَ ] (اِ مرکب ) گویند درخت اترج است و بعضی گویند درختی است که آن در ولایت کازرون بسیار است و برگ آن به برگ زیتون می ماند و گل آن مانند قرص آئینه زرین است یعنی آفتاب . (برهان ) (آنندراج ). درخت اترج بمعنی ترنج ...