رخدلغتنامه دهخدارخد. [ رُ خ َ ] (اِخ ) نام شهری است به مجاورت سیستان . معرب آن رخج است . (یادداشت مؤلف ). نام عامیانه ٔ شهر رخج است . (دهار). رخد ناحیتی است آبادان و با نعمت بسیار و او را ناحیتی است جدا و فنجوانی قصبه ٔ رخد است . (حدود العالم ). و رجوع به فهرست تاریخ سیستان و دزی ج <span cl
چرختلغتنامه دهخداچرخت . [ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از مزارع طبس مسنا و از محال قاینات است که قدیم النسق میباشد و از آب قنات مشروب میشود». (از مرآت البلدان ج 4 ص 219).
ریختلغتنامه دهخداریخت . (مص مرخم ، اِمص ) ریختن : ریخت و پاش . (فرهنگ فارسی معین ). || (اِ) ژست . هیأت . شکل . هیکل . قیافه . صورت . و در آن نظر به تمام حجم نیز هست : چرا به این ریخت درآمده اید؟ (یادداشت مؤلف ). شکل و قیافه . اندام . (فرهنگ فارسی معین ). هیأت . وضع ظاهر. سر و پز. سر ولباس
رختفرهنگ فارسی عمید۱. هر چیز پوشیدنی؛ جامه؛ لباس.۲. [قدیمی] اسباب خانه؛ باروبنه.⟨ رخت از جهان بردن: [قدیمی، مجاز] مردن؛ درگذشتن.⟨ رخت افکندن: [قدیمی، مجاز] باروبنه را فرود آوردن در جایی و مقیم شدن.⟨ رخت بربستن (بستن): (مصدر لازم) [مجاز]۱. لوازم سفر را گرد آوردن و بههم بست
ریختفرهنگ فارسی عمیدشکل؛ هیکل؛ قیافه.⟨ ریختوپاش: [عامیانه، مجاز]۱. ایجاد بینظمی در جایی.۲. زیادهروی در خرج کردن؛ اسراف؛ تبذیر.
رخدهنهلغتنامه دهخدارخدهنه . [ رَ دَ هََ ن ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش سلدوز شهرستان ارومیه . سکنه ٔ آن 110 تن . آب آن از گدارچای . محصول عمده ٔ آن چغندر و توتون وبرنج و حبوب و صنایع دستی آنجا جاجیم بافی است . راه آنجا شوسه می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ا
رخداددیکشنری فارسی به انگلیسیaccident, development, episode, event, happening, incident, occasion, occurrence, stroke
رخجلغتنامه دهخدارخج . [ رُ ] (اِخ ) ناحیه ای از نواحی بست .(ناظم الاطباء) (از برهان ) (از جهانگیری ) (آنندراج ).نام شهری است که آنرا عوام رخد گویند. (دهار). معرب رخد، و آن نام شهری است به مجاورت سجستان . (یادداشت مؤلف ). رجوع به فهرست ایران باستان و الوزراء و الکتاب ص <span class="hl" dir="
روذانلغتنامه دهخداروذان . (اِخ ) رودان . شهرکی است از قرنین کوچکتر نزدیک فیروزقند، از طرف راست کسی که از بست بسوی رخد رود. (اصطخری از حاشیه ٔ تاریخ سیستان 304). رجوع به رودان شود.
صالحلغتنامه دهخداصالح . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن حجر. وی یکی از حکام یعقوب لیث صفار است . مؤلف تاریخ سیستان پس از داستان غلبه ٔ یعقوب بر شهر رُخد و فرار صالح بن نضر و کشته شدن زنبیل سردار وی ، نویسد: پس صالح بن حجر را که ابن عم زنبیل بود به ولایت رُخد فرستاد و صالح بن النضر اندر بند یعقوب فرمان یا
گور کردنلغتنامه دهخداگور کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دفن کردن مرده را. به خاک سپردن مرده : نصر سیار بر واصل عمرو نماز کرده اندر سراپرده ٔ خویش گور کردش . (تاریخ بخارای نرشخی ص 73).- به گور کردن ؛ گور کردن . به
کثیرلغتنامه دهخداکثیر. [ ک َ ] (اِخ ) ابن احمدبن شهفور از بزرگان سیستان است هنگامی که احمدبن اسماعیل سامانی به سیستان حمله کرد معدل بن علی حصار گرفت و کثیربن احمد شهفور و مشایخ شهر را اندرمیان کرد تا صلح افتاد (298 هَ. ق .). سپس کثیر در سپاه خالد که از جانب ب
رخدهنهلغتنامه دهخدارخدهنه . [ رَ دَ هََ ن ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش سلدوز شهرستان ارومیه . سکنه ٔ آن 110 تن . آب آن از گدارچای . محصول عمده ٔ آن چغندر و توتون وبرنج و حبوب و صنایع دستی آنجا جاجیم بافی است . راه آنجا شوسه می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ا
رخداد آلودگی هواair pollution episodeواژههای مصوب فرهنگستانافزایش نامعمول غلظت آلایندههای هوا در یک دورۀ زمانی که ممکن است موجب بیماری یا مرگ شود
رخداد معدنیmineral occurrenceواژههای مصوب فرهنگستانهر کانسنگ یا کانی اقتصادی که در سنگ بستر آبراههها و زهکشها تجمع کرده و قابل مشاهده است
رخداددیکشنری فارسی به انگلیسیaccident, development, episode, event, happening, incident, occasion, occurrence, stroke
وارخدلغتنامه دهخداوارخد. [ رَ ] (ص ) کاهل . تنبل . (برهان ) (آنندراج ). || گدا و مفلس . (ناظم الاطباء). || مرد لوند را گویند. (جهانگیری ).
فرخدلغتنامه دهخدافرخد. [ ف َ خ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه ٔ شهرستان مشهد، واقع در هیجده هزارگزی شمال خاوری مشهد، کنار راه عمومی مشهد به کلات . ناحیه ای است جلگه ای ، معتدل و دارای 1449 تن سکنه است . از رودخانه مشروب میشود. محصول آنجا غلات ا
صرخدلغتنامه دهخداصرخد. [ ص َ خ َ ] (اِخ ) شهری چسبیده به بلاد حوران از اعمال دمشق و آن قلعه ای است حصین و ولایتی نیکو و وسیع. شراب منسوب به آن معروف است . شاعر گفته است :و لذّ کطعم الصرخدی ترکته بارض العدی من خشیة الحدثان . (معجم البلدان ).شهری است بشام و
صرخدلغتنامه دهخداصرخد. [ص َ خ َ ] (اِ) اسم است مر خمر را. (منتهی الارب ). و آن شراب منسوب بشهر صرخد باشد. رجوع به صرخدیة شود.