رشح الحجارةلغتنامه دهخدارشح الحجارة. [ رَ حِل ْ ح ِ رَ ] (اِخ ) لقب عبدالملک بن مروان که بسبب بخلش بدان ملقب شده است . (از تاریخ سیستان ذیل ص 107 از «المستطرف فی کل فن مستظرف »).
ریشه ریشهلغتنامه دهخداریشه ریشه . [ ش َ / ش ِ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ) پوشیده شده از ریشه ها. (ازناظم الاطباء). ریش ریش . پرریشه . هر چیزی با ریشه ٔ فراوان از او آویخته . || به قسمتهای کوچک ازهم جدا شده به درازا. (یادداشت مؤلف ) <sp
رئیسةلغتنامه دهخدارئیسة. [رَ س َ ] (ع ص ، اِ) مؤنث رئیس . رجوع به رئیس شود.- اعضاء رئیسه ؛ اندامهای مهم تن . دل و دماغ و جگر و خایه را گویند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).- هیأت رئیسه ؛ اعضای برجسته وعالی رتبه ٔ یک مؤس
ریشةلغتنامه دهخداریشة. [ ش َ ] (اِخ ) پدر قبیله ای است ، یا نام دختر معاویةبن بکر،مادر مالک وحیدبن عبداﷲبن هبل است . (منتهی الارب ).
ریشةلغتنامه دهخداریشة. [ ش َ ] (ع اِ) یک پر مرغ . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ).
رشحلغتنامه دهخدارشح . [ رَ ] (ع اِ) رشیح . عرق . (مقدمه ٔ لغت جرجانی ص 3). عرق . خوی . (یادداشت مؤلف ).
رشحلغتنامه دهخدارشح . [ رَ ] (ع مص ) عرق کردن . (از اقرب الموارد). خوی کردن : رشح رشحاً. (از منتهی الارب ).بیامدن خوی . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). خوی کردن .(آنندراج ). || ترابیدن : رشح الاناء. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). تراویدن . (لغت نامه ٔ مقامات حریری ). ترشح . (یادداشت مؤلف
رشحلغتنامه دهخدارشح . [ رَ ش َ ] (ع اِ) خوی ، و منه فی حدیث القیمة: یبلغ الرشح آذانهم . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
حجرالرشحلغتنامه دهخداحجرالرشح . [ ح َ ج َ رُرْ رَ ] (ع اِ مرکب ) سنگی است که خوی گونه ای از وی تراود و در حره ٔ سلیم یافت شود.
رشحلغتنامه دهخدارشح . [ رَ ] (ع اِ) رشیح . عرق . (مقدمه ٔ لغت جرجانی ص 3). عرق . خوی . (یادداشت مؤلف ).
رشحلغتنامه دهخدارشح . [ رَ ] (ع مص ) عرق کردن . (از اقرب الموارد). خوی کردن : رشح رشحاً. (از منتهی الارب ).بیامدن خوی . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). خوی کردن .(آنندراج ). || ترابیدن : رشح الاناء. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). تراویدن . (لغت نامه ٔ مقامات حریری ). ترشح . (یادداشت مؤلف
رشحلغتنامه دهخدارشح . [ رَ ش َ ] (ع اِ) خوی ، و منه فی حدیث القیمة: یبلغ الرشح آذانهم . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
مترشحلغتنامه دهخدامترشح . [ م ُ ت َ رَش ْ ش ِ ] (ع ص )تراونده . (آنندراج ) (غیاث ). ترشح کننده . تراونده ٔ چیزی از چیزی : شیری بود پرهیزگار... باطنی مترشح از خصایص حلم و کم آزاری ... (مرزبان نامه ، از فرهنگ فارسی معین ). || تربیت شده . مربی . مرشح :</sp