رنده کردنلغتنامه دهخدارنده کردن . [ رَ دَ / دِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) رندیدن . تراشیدن . تراشیدن و رنده زدن چوب و فلزات را برای صاف و هموار کردن آنها. رنده کاری کردن . رجوع به رنده و رندیدن و رنده زدن و رنده کاری شود.
چرندهلغتنامه دهخداچرنده . [ چ َ رَ دَ / دِ ] (نف )حیوانی که چرا میکند. حیوان چرنده مقابل حیوان پرنده . (ناظم الاطباء). حیوان گیاه خور. (فرهنگ نظام ). مقابل پرنده از حیوان و شامل حیوانات بحری نشود. دام . سائِم . سَوام . (منتهی الارب ). ج ، چرندگان <span class="
رندهلغتنامه دهخدارنده . [ رَ دَ / دِ ] (اِ) اوزاری است که درودگران دارند. (اوبهی ). افزاری باشد که درودگران چوب و تخته را به آن هموار کنند. (برهان قاطع). آلتی که نجاران چوب را بدان آلت تراشند و صاف و هموار کنند. (آنندراج ). مِنْحات . (دهار). مِنْحَت <span cla
رندةلغتنامه دهخدارندة. [ رُ دَ ] (اِخ ) پناهگاهی است استوار در اندلس از اعمال تاکُرُنّا و این شهری است قدیم در کنار رودخانه و دارای کشت و زرع فراوانی است . و السلفی گوید: ابوالحسن سقی بن خلف بن سلیمان الاسدی الرندی گوید که رندة قلعه ای است بین اشبیلیه و مالقه . (از معجم البلدان ). شهری است در
رنده زدنلغتنامه دهخدارنده زدن . [ رَ دَ / دِ زَ دَ ] (مص مرکب ) رنده کردن . رندیدن . رنده کاری کردن . رجوع به رنده کردن و رندیدن و رنده کاری شود.
رنده کارلغتنامه دهخدارنده کار. [ رَ دَ / دِ ] (ص مرکب ) آنکه کار وی رندیدن چوب یا فلزات باشد. آنکه با رنده کردن چوب و فلزات آنها را صاف و تراشیده و هموار بکند. رنده کننده . رجوع به رنده و رنده کاری و رنده کردن شود.
رنده کاریلغتنامه دهخدارنده کاری . [ رَ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) کار و عمل رنده کار. شغل و پیشه ٔ رنده کار. رجوع به رنده کار شود.
رندهلغتنامه دهخدارنده . [ رَ دَ / دِ ] (اِ) اوزاری است که درودگران دارند. (اوبهی ). افزاری باشد که درودگران چوب و تخته را به آن هموار کنند. (برهان قاطع). آلتی که نجاران چوب را بدان آلت تراشند و صاف و هموار کنند. (آنندراج ). مِنْحات . (دهار). مِنْحَت <span cla
رندهفرهنگ فارسی عمید۱. در نجاری، وسیلهای که با آن چوب و تخته را تراشیده و صاف و هموار میکنند.۲. وسیلهای با سوراخهای لبهدار تیز از جنس فلز یا پلاستیک که برای ریزریز کردن برخی موادغذایی از آن استفاده میشود.۳. آنچه بهوسیلۀ رنده ریز شده باشد.
رندهفرهنگ فارسی معین(رَ دِ) (اِ.) 1 - ابزاری که با آن چوب و تخته را تراشند. 2 - ابزاری برای خرد کردن سیب زمینی ، پیاز و...
دانه پذیرندهلغتنامه دهخدادانه پذیرنده . [ ن َ / ن ِ پ َ رَ دَ / دِ ] (نف مرکب ) قبول کننده ٔ دانه . قبول کننده ٔ دانه برای رویانیدن . پذیرنده ٔ دانه برای انبات . گیرنده ٔ تخم رویاندن را : پرتو آتش زده بر م
درآورندهلغتنامه دهخدادرآورنده . [ دَ وَ رَ دَ / دِ ] (نف مرکب ) داخل کننده . واردکننده . || فروبرنده . سپوزنده . || خارج کننده . بیرون آرنده . هَجوم . (منتهی الارب ). رجوع به درآوردن شود.
درگذارندهلغتنامه دهخدادرگذارنده . [ دَ گ ُ رَ دَ / دِ ] (نف مرکب ) درگذار. غافر. غفار. غفور. (یادداشت مرحوم دهخدا). عَفُوّ. (مهذب الاسماء). بخشاینده . بخشایشگر.
درگذرندهلغتنامه دهخدادرگذرنده . [ دَ گ ُ ذَ رَ دَ / دِ ] (نف مرکب ) درگذارنده . عبور کننده . عابر. تجاوز کننده . عِزْهِل . عُزهول . غابر. مارد. مَرید: أجرد؛ بسیار سبقت کننده و درگذارنده . جسر؛ شتر درگذرنده . سهم صارد؛ تیر درگذرنده . عات ، عتی ؛ درگذرنده از حد. ک