چرند و پرندلغتنامه دهخداچرند و پرند. [ چ َ رَ دُ پ َ رَ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) چرند. پرت و پلا. چرت و پرت . حرف مفت . هذیان . گفتار بیهده . سخن بیهوده و مهمل . رجوع به چرند شود.
چرند و پرند گفتنلغتنامه دهخداچرند و پرند گفتن . [چ َ رَ دُ پ َ رَ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) چرند گفتن . پرت وپلا گفتن . حرف مفت زدن . چرت و پرت گفتن . مهمل بافتن .رجوع به «چرند» و «چرند پرند» و «چرند گفتن » شود.
چرندلغتنامه دهخداچرند. [ چ َ رَ] (ص ، اِ) حرف پوچ و بی معنی ، و گاهی با لفظ «پرند» بهمین معنی استعمال میشود. (فرهنگ نظام ). سخن پوچ و بیهوده . هذیان . سخن مهمل و بی معنی . پرت و پلا. سخن یاوه . حرف مفت . چرت و پرت . چرند و پرند. رجوع به چرند و پرند و چرند گفتن شود. || حیوان چرنده و چارپا. (نا
رندلغتنامه دهخدارند. [ رَ ] (اِ) تراشه را گویند که از چوب جدا شود. (برهان قاطع). تراشه ٔ چوب که از رنده کشیدن فرومی افتد. (غیاث اللغات ). آنچه از چوب بوقت رنده کردن فروریزد. (آنندراج ). رندش . (برهان ) (آنندراج ) : رندی که ز رنده ام برآیدبر عارض حور، جعد شاید.
رنده کردنلغتنامه دهخدارنده کردن . [ رَ دَ / دِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) رندیدن . تراشیدن . تراشیدن و رنده زدن چوب و فلزات را برای صاف و هموار کردن آنها. رنده کاری کردن . رجوع به رنده و رندیدن و رنده زدن و رنده کاری شود.
رندلغتنامه دهخدارند. [ رَ ] (اِ) تراشه را گویند که از چوب جدا شود. (برهان قاطع). تراشه ٔ چوب که از رنده کشیدن فرومی افتد. (غیاث اللغات ). آنچه از چوب بوقت رنده کردن فروریزد. (آنندراج ). رندش . (برهان ) (آنندراج ) : رندی که ز رنده ام برآیدبر عارض حور، جعد شاید.
رندلغتنامه دهخدارند. [ رَ ] (ع اِ) درخت عود. (دهار). عود. (السامی فی الاسامی ). درختی است خوشبوی از درختان بادیه و بقولی دیگر آس را نیز گویند. و در صحاح آمده : «قال الاصمعی و ربما سموا العود رنداً و انکر ان یکون الرند الاَّس ». (از اقرب الموارد). نوعی از درخت خوشبوی و عود که بهندی اکراست و آ
رندلغتنامه دهخدارند. [ رُ ] (اِ) مرغی از جنس بلبل . (ناظم الاطباء). مرغی است که اکثر در مزارع دیده می شود. (شعوری ).
رندفرهنگ فارسی عمید۱. = رندیدن۲. رندهکننده؛ تراشنده؛ خراشنده؛ رندنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آسمانرند، جگررند، استخوانرند.
رندفرهنگ فارسی عمیدآنچه هنگام تراشیدن و رنده کردن چیزی فرومیریزد؛ ریزه و تراشه که هنگام رنده کردن چوب جدا میشود؛ تراشه.
درخورندلغتنامه دهخدادرخورند. [ دَ خوَ / خ ُ رَ ] (ص مرکب ) سزاوار. شایسته . خورند : خدایی او راست درخورند. (جهانگشای جوینی ). رجوع به خورند شود.
درندلغتنامه دهخدادرند. [ دُ رُ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان بهاباد بخش بافق شهرستان یزد واقع در 72 هزارگزی شمال باختری بافق و 13 هزارگزی راه بهاباد به جزستان . آب آن از چشمه و قنات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی
درندلغتنامه دهخدادرند. [دَ رَ ] (اِ) شکل و صورت و شمایل . (جهانگیری ). شکل و شمایل و صورت . (برهان ) (آنندراج ). || مانند و سان ، چنانکه گویند: فلک درند؛ یعنی فلک سان و فلک مانند. (برهان ) (آنندراج ). مثل و مانند و سان و مشابهت . || رسم و طرز و روش . (ناظم الاطباء).
حرف چرندلغتنامه دهخداحرف چرند. [ ح َ ف ِ چ َ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حرف پوچ . حرف بی معنی . چرند و پرند. رجوع به چرند شود.