رواجلغتنامه دهخدارواج . [ رَ ] (ع مص ) روا شدن . (دهار). روایی یافتن . (منتهی الارب ). راج الامر رواجاً؛ اسرع . رَوج . (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه ). || روایی متاع . (منتهی الارب ). نَفاق . (از اقرب الموارد). روایی متاع و کالا. (از ناظم الاطباء). تیزی بازار. گرمی و رونق بازار. صاحب آ
رواجلغتنامه دهخدارواج . [ رَوْ وا ] (ع ص ) آنکه تشنه گرد حوض گردد و تا آب نرسد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة). آنکه تشنه گرد حوض گردد و بواسطه ٔ ازدحام به آب نرسد. (ناظم الاطباء).
روازلغتنامه دهخدارواز. [ رَ ] (اِ) بمعنی روار است که خدمتکار زندانیان باشد. (برهان قاطع) (از آنندراج ). مصحف زَوار است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). رجوع به زَوار شود.
رواشلغتنامه دهخدارواش . [ رَ ] (اِ) رواج . (فرهنگ شعوری ) (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ) : چو ارباب صنعت که ماهر شوندهمی بایدش کار خود را رواش .؟ (از شعوری ).
روایشلغتنامه دهخداروایش . [ رَ ی ِ ] (اِمص ) رواج فروش اسباب و متاعهای باقیمت که بسهولت فروخته شوند. (ناظم الاطباء). روایی و سهولت در فروش امتعه و اثاث پرقیمت . (از اشتینگاس ).
لیکورگلغتنامه دهخدالیکورگ . (اِخ ) مقنن اسپارطه . قانونگذار اسپارتی و رواج دهنده ٔ مجدد بازیهای المپ . خطیب آتنی و پس از دموستن مشهورترین آنان (حدود396 - حدود 324 ق . م .). و رجوع به لیکورگوس شود.
فرد انگیزندهفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اختیار فردی؛ عام گیزنده، رابط، مشوق، رایزن، مشاور گروه فشار، لابی، بانفوذ خطیب، سخنران، وکیل مدافع مبلّغ، تبلیغاتچی، پروپاگاندیست، مروّج، مسئول روابط عمومی رواجدهنده فریبکار جادوگر، اغواکننده، ساحره، مفسد، شیطان الهۀ شعر و موسیقی (موز،کالیوپ، کلیو)، الهام دهنده استراتژیست، برنامهریز پیشنها
رواجلغتنامه دهخدارواج . [ رَ ] (ع مص ) روا شدن . (دهار). روایی یافتن . (منتهی الارب ). راج الامر رواجاً؛ اسرع . رَوج . (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه ). || روایی متاع . (منتهی الارب ). نَفاق . (از اقرب الموارد). روایی متاع و کالا. (از ناظم الاطباء). تیزی بازار. گرمی و رونق بازار. صاحب آ
رواجلغتنامه دهخدارواج . [ رَوْ وا ] (ع ص ) آنکه تشنه گرد حوض گردد و تا آب نرسد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة). آنکه تشنه گرد حوض گردد و بواسطه ٔ ازدحام به آب نرسد. (ناظم الاطباء).
رواجفرهنگ فارسی عمید۱. روا شدن؛ روایی یافتن؛ روان بودن.۲. در جریان دادوستد بودن پول و کالا.۳. (صفت) روا؛ روان.
خرواجلغتنامه دهخداخرواج . [ خ َرْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند، واقع در 16هزارگزی جنوب قاین ، سر راه شوسه ٔ عمومی قاین به بیرجند. کوهستانی ، معتدل . آب از قنات . محصول آن غلات ، زعفران . شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه و کرباس با
رواجلغتنامه دهخدارواج . [ رَ ] (ع مص ) روا شدن . (دهار). روایی یافتن . (منتهی الارب ). راج الامر رواجاً؛ اسرع . رَوج . (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه ). || روایی متاع . (منتهی الارب ). نَفاق . (از اقرب الموارد). روایی متاع و کالا. (از ناظم الاطباء). تیزی بازار. گرمی و رونق بازار. صاحب آ
رواجلغتنامه دهخدارواج . [ رَوْ وا ] (ع ص ) آنکه تشنه گرد حوض گردد و تا آب نرسد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة). آنکه تشنه گرد حوض گردد و بواسطه ٔ ازدحام به آب نرسد. (ناظم الاطباء).
اندرواجلغتنامه دهخدااندرواج . [ اَ دَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) اندروا. (هفت قلزم ). رجوع به اندروا و اندرواژ و اندروای شود.
رواجفرهنگ فارسی عمید۱. روا شدن؛ روایی یافتن؛ روان بودن.۲. در جریان دادوستد بودن پول و کالا.۳. (صفت) روا؛ روان.