روا کردنلغتنامه دهخداروا کردن . [ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) برآوردن خواهش کسی .اسعاف . اجابت کردن . اِنجاز. نَجْز. مقضی کردن . استجابت کردن . رجوع به روا داشتن و روا شود : سه حاجت روا کن مرا هم کنون بدان تا نیایم زدینت برون . شمسی (یوسف و زلیخا).
راه چوبکِشیskidding road, skid roadواژههای مصوب فرهنگستانگذرگاهی که در آن عملیات راهسازی انجام شده است و مسیر چوبکِشی را به انبارگاه متصل میکند
راه کمتردد،راه کمشدآمدlightly trafficked roadواژههای مصوب فرهنگستانراهی که حجم تردد متوسط روزانة آن در سال کمتر از 15000 وسیلة نقلیه باشد
تایر راهسازیoff-the-road tyre, off-the-road, OTRواژههای مصوب فرهنگستانتایر خودروهای مخصوص عملیات راهسازی و ساختمانی و معدنی
راه اصلیmajor roadواژههای مصوب فرهنگستانراهی که با توجه به عرض آن یا حجم یا سرعت حرکت وسایل نقلیه بر دیگر راهها اولویت دارد
روانه کردنلغتنامه دهخداروانه کردن . [ رَ ن َ / ن ِ ک َ دَ ] (مص مرکب )حرکت دادن . (ناظم الاطباء). فرستادن . گسیل کردن . ارسال کردن . به راه انداختن . راهی کردن . روان کردن . رجوع به روان و روان کردن و روانه شدن شود : وبفرمود تا... طعام ... ب
روایت کردنلغتنامه دهخداروایت کردن . [ رِ ی َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) از قول کسی سخن یا خبری گفتن . نقل کردن . (ناظم الاطباء). نقل کردن گفته ٔ کسی . از گفته ٔ دیگری به غیبت او نقل کردن : اثر، اثارة؛ روایت کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) : اردشیر بابکان بزرگتر چیزی که از وی روا
روان کردنلغتنامه دهخداروان کردن . [ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فرستادن . گسیل داشتن . روانه کردن . ارسال کردن : اگر رسول فرستد حکم را مشاهده باشد. گفتند سخت صواب است روان کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). روز پنجشنبه هشتم این ماه روان کردند. (
روا شمردنلغتنامه دهخداروا شمردن . [ رَ ش ِ / ش ُ م َ / م ُ دَ] (مص مرکب ) روا دیدن . روا داشتن . روا دانستن . رجوع به روا و روا دیدن و روا داشتن و روا دانستن شود.
روا دانستنلغتنامه دهخداروا دانستن . [ رَ ن ِ ت َ ] (مص مرکب ) روا دیدن . روا داشتن . روا شمردن . رجوع به روا و ترکیبات مذکور شود.
روالغتنامه دهخداروا. [ رِ ] (اِ) بارداری . برومندی . || فراوانی . بسیاری . (از اشتینگاس ) (ناظم الاطباء).
روافرهنگ فارسی عمید۱. جایز.۲. شایسته؛ سزاوار: ◻︎ نه در هر سخن بحث کردن رواست / خطا بر بزرگان گرفتن خطاست (سعدی: ۱۴۵).۳. (فقه) آنچه شرع عمل به آنرا جایز دانسته؛ مباح؛ حلال.۴. [قدیمی] پررونق؛ رایج: ◻︎ ضعف و کساد بیش نترساندم کزاو / بازوی من قوی شد و بازار من روا (مسعودسعد: ۳۲).۵. [قدیمی] رونده.<
دروالغتنامه دهخدادروا. [ دَرْ ] (ص مرکب ) دروای . سرگشته و سرگردان و حیران . (برهان ) (از جهانگیری ). سراسیمه . متحیر. (ناظم الاطباء). درهوای باشد از حیرت و سرگشتگی . (از صحاح الفرس ). معلق . در میان هوا. میان فضا. اندروا. اندروای . (یادداشت مرحوم دهخدا). مضطرب . شیفته :</spa
دروالغتنامه دهخدادروا. [ دَرْ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) دروای . چیزی ضروری و حاجت و مایحتاج . (برهان ) (از جهانگیری ). حاجت . (غیاث ). محتاج الیه . نیازی . دربا. دروایست . دربایست . بایسته . وایا. وایه . بایا.
دروالغتنامه دهخدادروا. [ دُرْ ] (ص ) دروای . درست و تحقیق . (برهان ) (اوبهی ). درست و راست و محقق . (ناظم الاطباء). راست . درست . (یادداشت مرحوم دهخدا). درواخ . دژواخ : یعقوب این فراست درواش دید گفتابر پاکی مسیح چو تو محضری ندارم . خاقانی
دست روالغتنامه دهخدادست روا. [ دَ رَ ] (ص مرکب ) ممکن . مجاز. مختار. مسلط : بنگرید از سر عبرت دم خاقانی راکه بدین مایه نظر دست روائید همه .خاقانی .