رویلغتنامه دهخداروی . (اِ) فلزی از مس به قلع آمیخته که به تازی صفر و شبه خوانند چه در رنگ شبیه به طلا است . (از انجمن آرا) (از آنندراج ). فلزی است به رنگ خاکستری متمایل به آبی
ترش کردنلغتنامه دهخداترش کردن . [ ت ُ / ت ُ رُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) چیزی را با چیزی ترش مخلوط کردن . طعم ترش بچیزی دادن . ترشی به طعام آمیختن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || قوی شدن
اکفهرارلغتنامه دهخدااکفهرار. [ اِ ف ِ ] (ع مص ) روی ترش کردن . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || تیره رنگ شدن روی . (ناظم الاطباء). || سخت شدن و فراگرفتن تاریکی شب همه جا را. (ا
جهملغتنامه دهخداجهم . [ ج َ ] (ع مص ) روی ترش کردن . (تاج المصادر). ترش رویی کردن . (منتهی الارب ). روبرو شدن با کسی با رویی ترش و عبوس .(اقرب الموارد). ناخوش آمدن . (المصادر ز
کلوحلغتنامه دهخداکلوح . [ ک ُ ] (ع مص ) روی ترش کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (زوزنی ) (ترجمان القرآن جرجانی ). ترش رویی کردن و درکشیدن لبها را چندان که واگردد دندانها . (ا
عبوسلغتنامه دهخداعبوس . [ ع ُ ] (ع مص ) روی ترش کردن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ترجمان ) (تاج المصادر) (غیاث اللغات ). رجوع به عبس شود.