خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
رُنگ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
رنگ
لغتنامه دهخدا
رنگ . [ رَ ] (اِ) لون . (برهان قاطع). اثر نور که بر ظاهر اجسام نمایشهای مختلف می دهد، بعربی لون گویند. (فرهنگ نظام ). لون یعنی اثر مخصوصی که در چشم از انعکاس اشعه ٔ نور در روی اجسام پدید آید. (ناظم الاطباء). آرنگ . گون . گونه . (برهان قاطع). صِبْغ. (...
-
رنگ
لغتنامه دهخدا
رنگ . [ رِ ] (اِ) آهنگ مخصوص رقص . آهنگی که بتوان با آن رقصید .- یک رِنگی ؛ آوازی که تابع یک مقام باشد مثل شهرآشوب . (فرهنگ نظام ).
-
رنگ رنگ
لغتنامه دهخدا
رنگ رنگ . [ رَ رَ ] (ص مرکب ) رنگارنگ . رنگ برنگ . به لونهای مختلف . به رنگهای گوناگون . ملون به الوان مختلف . گوناگون : از باد روی خوید چو آب است موج موج وز نوسه پشت ابر چو جزع است رنگ رنگ . خسروانی .هم از آشتی راندم و هم ز جنگ سخن گفتم از هر دری رن...
-
خاک رنگ
لغتنامه دهخدا
خاک رنگ . [ رَ ] (ص مرکب ) اَغبَر. (ابوالفتوح رازی ).
-
خاکستری رنگ
لغتنامه دهخدا
خاکستری رنگ . [ ک ِ ت َ رَ ] (ص مرکب ) برنگ خاکستری . رجوع به خاکستری شود : یک مجسمه ٔ بلند سه پهلو جلو پرده ٔ مخمل خاکستری رنگی گذاشته شده بود. (سایه روشن صادق هدایت ص 18).
-
خزان رنگ
لغتنامه دهخدا
خزان رنگ . [ خ َ رَ ] (ص مرکب ) زردرنگ : دور ماندید ز من همچو خزان از نوروزکه خزان رنگم و نوروز لقائید همه .خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 417).
-
چمن رنگ
لغتنامه دهخدا
چمن رنگ . [ چ َ م َ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان قلعه عسکر بخش مشیز شهرستان سیرجان که در 4هزاروپانصدگزی جنوب خاوری مشیز بر سر راه قلعه عسکر به کرمان واقع است . کوهستانی و سردسیر است و 85 تن سکنه دارد. آبش از قنات . محصولش غلات و حبوبات . شغل اهالی زراعت...
-
خوب رنگ
لغتنامه دهخدا
خوب رنگ . [ رَ ] (ص مرکب ) خوش رنگ . (ناظم الاطباء). نیکورنگ . آنچه رنگ خوب دارد : فرودآمد از شولک خوب رنگ بریش خود اندر زده هر دو چنگ . دقیقی .بدانگه بدی آتش خوب رنگ چو مر تازیان راست محراب سنگ . فردوسی .چو مر تازیان راست محراب سنگ بدان دور بد آتش خ...
-
دژخیمه رنگ
لغتنامه دهخدا
دژخیمه رنگ . [ دُ م َ / م ِ رَ ] (ص مرکب ) دژخیم رنگ . بدشکل . بدهیئت . (ناظم الاطباء).
-
خشینه رنگ
لغتنامه دهخدا
خشینه رنگ . [ خ َ ن َ / ن ِ رَ ] (اِ مرکب ) باز خشین . بازی بود رنگش میان کبود و سیاه و سبزو سپید یعنی خشینه رنگ . (نسخه ای از لغت نامه اسدی ).
-
درویش رنگ
لغتنامه دهخدا
درویش رنگ . [ دَرْ رَ ] (ص مرکب ) به رنگ و سیرت و حال درویشان . درویش صفت : چو دید آن خردمند درویش رنگ که بنشست و برخاست بختش به جنگ .سعدی .
-
خونی رنگ
لغتنامه دهخدا
خونی رنگ . [ رَ ](ص مرکب ) آنچه رنگ خون دارد. قرمز رنگ . برنگ خون .
-
بوی رنگ
لغتنامه دهخدا
بوی رنگ . [ رَ ] (اِ مرکب ) گل سرخ که بعربی ورد گویند و آن صاحب بوی و رنگ نیکو است . (از برهان ) (آنندراج ). گل سرخ و ورد. (ناظم الاطباء).
-
بنگ رنگ
لغتنامه دهخدا
بنگ رنگ . [ ب َ رَ ](اِ مرکب ) ضیق النفس . (ناظم الاطباء). ضیق النفس . تنگی نفس . (فرهنگ فارسی معین ). || (ص مرکب ) گرفتار ضیق النفس . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).
-
جزع رنگ
لغتنامه دهخدا
جزع رنگ . [ ج َ رَ ] (ص مرکب ) همرنگ جزع . برنگ مهره : ز سُم ّ گوزنان زمین جزع رنگ وشی گشته ریگ و شخ از خون رنگ .اسدی (گرشاسب نامه ).