رکزلغتنامه دهخدارکز. [ رَ] (ع مص ) برزمین زدن نیزه را و سپوختن در آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نیزه در زمین فروبردن . (دهار). نیزه فروبردن . (تاج المصادر بیهقی ) (ازاقرب الموارد). || برجستن رگ و پریدن آن .(منتهی الارب ) (آنندراج ). اختلاج ؛ پریدن رگ . (ناظم الاطباء). || ثاب
رکزلغتنامه دهخدارکز. [ رِ ] (ع اِ) حس . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || آواز نرم . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن جرجانی ) (دهار) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). آواز ضعیف . ج ، ارکاز. (یادداشت مؤلف ). صوت خفی . (اقرب الموارد). || مرد دانا وعاقل و جوانمرد. (منتهی الارب ) (از آ
چرکزلغتنامه دهخداچرکز. [ چ َ ک َ ] (اِخ ) ولایتی در شمال ایران ، که حمداﷲ مستوفی در کتاب خود آنرا «چرکس » هم نامیده و نوشته است : «مملکتی است باقلیم ششم و صحاری و علف زارهای بسیار و مکانش صحرانشین و معاش آن گروه از دواب و مواشی بود». (از نزهةالقلوب ص 11 و <sp
چرکشلغتنامه دهخداچرکش . [ چ َ ک َ ] (اِخ ) سامی بیک گوید: قصبه ای است که در سنجاق کنغری از ولایت قسطمونی که در 100 کیلومتری جنوب غربی قسطمونی و 65 کیلومتری شمال غربی کنغری قرار دارد و مرکز قضاست . سکنه ٔ آن <span class="hl" d
چرکشلغتنامه دهخداچرکش . [ چ َ ک َ ] (اِخ ) سامی بیک گوید: یکی از سه قضایی است که سنجاق کنغری را تشکیل می دهد. از مشرق به خود کنغری ، از شمال به «آراج »، از مغرب به «کرده » و از جنوب به «یبان آباد» محدود است . دارای 388 قریه است که به <span class="hl" dir="ltr
رقزلغتنامه دهخدارقز. [ رَ ] (ع مص ) پا کوفتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رقص کردن . (از اقرب الموارد). || برجستن . یقال : مایرقز منه عرق ؛ یعنی : نمی جنبد از وی رگی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
رقشلغتنامه دهخدارقش . [ رَ ] (ع مص ) نیکو نبشتن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). || نگاشتن و نگارین کردن چیزی را به دو رنگ یا زاید از آن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || نقش کردن . (یادداشت مؤلف ).
رکزةلغتنامه دهخدارکزة. [ رَ زَ ] (ع اِ) یا رِکزَه . خرمابن برکنده از تنه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
رکزةلغتنامه دهخدارکزة. [ رِ زَ ] (ع اِ) رَکزَة. (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به رَکزَة شود. || ثبات عقل و رای . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || پاره ٔ بزرگ از سیم یا زر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || یکی رکاز. (منتهی الارب ). رجوع به رکاز شود.<
مرکوزةلغتنامه دهخدامرکوزة. [ م َ زَ ] (ع ص ) تأنیث مرکوز که نعت مفعولی است از مصدر رکز. (از یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مرکوز و رکز شود.
مرکوزلغتنامه دهخدامرکوز. [ م َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از رَکز. رجوع به رکز شود. || محکم نشانیده شده ، مأخوذ از رکز که به معنی سرنیزه و جز آن در زمین فروبردن است . (غیاث ) (آنندراج ). || نشانده شده و نهاده شده و نصب شده . (ناظم الاطباء). || ثابت . (یادداشت مرحوم دهخدا). ثابت و مستحکم و برقرار و ا
قسورةلغتنامه دهخداقسورة. [ ق َس ْ وَ رَ ] (ع اِ) شیر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) : کأنّهم حمر مستنفرة فرت من قسورة. (قرآن 50/74 و 51).گله ٔ دزدان از دوربدیدند چو آن هر یکی زیشان گفتی که یکی
رکازلغتنامه دهخدارکاز. [ رِ ] (ع اِ) مالی که حق سبحانه در کانها پیدا کرده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). آنچه خدای تعالی در کانها احداث و پایدار کرده . ج ، رِکزان و اَرکِزَة. (از اقرب الموارد). ج ، رکائز. (منتهی الارب ). || مال پنهان کرده ٔ اهل جاهلیت در زمین . (منتهی الارب )
رکزةلغتنامه دهخدارکزة. [ رَ زَ ] (ع اِ) یا رِکزَه . خرمابن برکنده از تنه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
رکزةلغتنامه دهخدارکزة. [ رِ زَ ] (ع اِ) رَکزَة. (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به رَکزَة شود. || ثبات عقل و رای . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || پاره ٔ بزرگ از سیم یا زر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || یکی رکاز. (منتهی الارب ). رجوع به رکاز شود.<
پیازمرکزلغتنامه دهخداپیازمرکز.[ م َ ک َ ] (اِخ ) نام موضعی میان سوادکوه و فیروزکوه به مازندران . (سفرنامه ٔ رابینو ص 42 بخش انگلیسی ).
خارج مرکزلغتنامه دهخداخارج مرکز. [ رِ ج ِ م َ ک َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) به اصطلاح هیأت دور از مرکز را گویند. (ناظم الاطباء). || اضافاتی که به کارمند دولت در وقت انجام وظیفه در خارج از پایتخت می دهند.
چرکزلغتنامه دهخداچرکز. [ چ َ ک َ ] (اِخ ) ولایتی در شمال ایران ، که حمداﷲ مستوفی در کتاب خود آنرا «چرکس » هم نامیده و نوشته است : «مملکتی است باقلیم ششم و صحاری و علف زارهای بسیار و مکانش صحرانشین و معاش آن گروه از دواب و مواشی بود». (از نزهةالقلوب ص 11 و <sp
متمرکزلغتنامه دهخدامتمرکز.[ م ُ ت َ م َ ک ِ ] (ع ص ) فراهم آمده و مرکز یافته . جمع شده در یک جای . جای گرفته در مکانی . و با کردن و شدن و ساختن مستعمل است . رجوع به تمرکز و مرکز شود.
مرکزلغتنامه دهخدامرکز. [ م َ ک َ ] (ع اِ) میانه ٔ دائره . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نقطه که میان دائره ٔ پرگار می باشد.(غیاث ). نقطه ٔ پرگار. (مهذب الاسماء). دنگ . در اصل این لفظ صیغه ٔ اسم ظرف از رکز بالفتح است که به معنی چیزی نوکدار مثل نیزه و جز آن در زمین فرو بردن است پس نقطه ٔ دا