ریدلغتنامه دهخدارید. [ رَ ] (ع اِ) کرانه ٔ بلند و بیرون جسته از کوه . ج ، رُیود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). تندی که از کوه بیرون خاسته بود. ج ، اَریاد، ریود. (مهذب الاسماء).
چرت چرتلغتنامه دهخداچرت چرت . [ چ ِ چ ِ ] (اِ صوت مرکب ) حکایت آوازِ شکستن تخمه ٔ هندوانه و خربوزه و غیره . صدائی که چون تخمه ٔ هندوانه و خربوزه با دندان شکنند، به گوش رسد.
چرت و پرتلغتنامه دهخداچرت و پرت . [ چ ِ ت ُ پ ِ / چ َ ت ُ پ َ ] (اِ مرکب ، از اتباع )پرت و پلا. سخنان یاوه و بیهوده . حرف مفت . دری وری .
چرت و پرتلغتنامه دهخداچرت وپرت . [ چ ِ ت ُ پ ِ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) خرت وپرت . چیزی کوچک و بی مصرف . رجوع به خرت و پرت شود.
ریدانلغتنامه دهخداریدان . [ رَ ] (اِخ ) قلعه ای است به قنسرین . || اطمی است به مدینه مر آل حارث بن سهل را. (از منتهی الارب ).
ریدکلغتنامه دهخداریدک . [ دَ ] (اِخ ) ریذک . ریدک خوش آواز. رجوع به ریدک خوش آواز و کلمه ٔ ریدک در سبک شناسی ج 2 ص 231 شود.
ریدانلغتنامه دهخداریدان . [ رَ ] (اِخ ) نام قدیم شهر «ظفار» فعلی است . (یادداشت بخط مؤلف ). موضعی است . (منتهی الارب ). رجوع به ظفار شود.
ریدکلغتنامه دهخداریدک . [ دَ / رَ / رِ دَ ] (اِ) پسر امرد بی ریش . (از ناظم الاطباء) (برهان ). پسر جوان امرد. بی ریش . (فرهنگ فارسی معین ). کودک . (از فرهنگ اوبهی ) (شرفنامه ٔ منیری ). از پهلوی «ریتک »، به گمانم اینکه بجای را
ریدمانلغتنامه دهخداریدمان . [ دِ ] (اِمص ) ریدن . تغوط.- ریدمان کردن ؛ در زبان بی ادب عامیانه ، شکم راندن . (یادداشت مؤلف ).- || کاری را خراب و نابسامان کردن .
ریدانلغتنامه دهخداریدان . [ رَ ] (اِخ ) قلعه ای است به قنسرین . || اطمی است به مدینه مر آل حارث بن سهل را. (از منتهی الارب ).
ریدکلغتنامه دهخداریدک . [ دَ ] (اِخ ) ریذک . ریدک خوش آواز. رجوع به ریدک خوش آواز و کلمه ٔ ریدک در سبک شناسی ج 2 ص 231 شود.
ریدانلغتنامه دهخداریدان . [ رَ ] (اِخ ) نام قدیم شهر «ظفار» فعلی است . (یادداشت بخط مؤلف ). موضعی است . (منتهی الارب ). رجوع به ظفار شود.
ریدک خوش آوازلغتنامه دهخداریدک خوش آواز. [ دَ ک ِ خوَش ْ / خُش ْ ] (اِخ ) ریدک خوش آرزوگ . یکی از دهقان زادگان به روزگار پرویز و او داناترین مردم عصر خود بالذات بود. (یادداشت مؤلف ). رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص 439 و چ <span cla
ریدکلغتنامه دهخداریدک . [ دَ / رَ / رِ دَ ] (اِ) پسر امرد بی ریش . (از ناظم الاطباء) (برهان ). پسر جوان امرد. بی ریش . (فرهنگ فارسی معین ). کودک . (از فرهنگ اوبهی ) (شرفنامه ٔ منیری ). از پهلوی «ریتک »، به گمانم اینکه بجای را
درم خریدلغتنامه دهخدادرم خرید. [ دِ رَ خ َ ] (ن مف مرکب ) درم خریده . که با درم او را خریده باشند. بنده . (شرفنامه ٔ منیری ). مملوک . زرخرید. عبد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : می آرد شرف مردمی پدیدآزاده نژاد از درم خرید.رودکی .خاقانی آن اوس
دره مریدلغتنامه دهخدادره مرید. [ دَرْ رَ م ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گیسکان بخش بافت شهرستان سیرجان . واقع در 12هزارگزی شمال بافت و سر راه فرعی بافت - قلعه عسکر، با 250 تن سکنه . آب آن از چشمه است . مزارع ابهری ، ده میرزا، ده
دریدلغتنامه دهخدادرید. [ دُ رَ ] (اِخ ) ابن صِمَّه ٔ جشمی بکری ، مکنی به ابوقرة. یکی از فرسان و شعرای عرب و از امرای سپاه کفار در غزوه ٔ حنین . و از دلاوران قبیله ٔ هوازن بشمار میرفت و رئیس بنی جشم بود و تقریباً در یک صد جنگ شرکت کرد و در هیچ کدام نگریخت . دریددر عهد اسلام نیز می زیست ولی اسل
دریدلغتنامه دهخدادرید. [ دُ رَی ْ ] (ع ص مصغر)مصغر است أدرد را مرخماً. (منتهی الارب ). به معنی تقریباً بی دندان . (ناظم الاطباء). رجوع به أدرد شود.