زبان گرفتگیلغتنامه دهخدازبان گرفتگی . [ زَ گ ِ رِ ت َ / ت ِ ] (حاص مرکب ) زبان گرفته بودن . گیر داشتن زبان . لثغت . لکنت . کندی زبان .
زبان گرفتنلغتنامه دهخدازبان گرفتن . [ زَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) لکنت افتادن بر زبان . (آنندراج ). لکنت زبان . (ناظم الاطباء). گرفتن زبان . بعضی حروف را از مخارج آن اداء نتوانستن مانن
زبان گرفتهلغتنامه دهخدازبان گرفته . [ زَ گ ِ رِ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) الکن و گنگ و آنکه در زبان وی لکنت باشد. (ناظم الاطباء). شکسته زبان . الثغ. الکن . ابکم : مرغان زبان گرفته یک س
تاتالغتنامه دهخداتاتا. (اِ) گرفتگی و لکنت زبان را گویند. (برهان ) (انجمن آرا). گرفتن زبان باشد در سخن گفتن و آنرا به تازی لکنت خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). آنکه زبانش باتاء گردد (
گنگلاجلغتنامه دهخداگنگلاج . [ گ ُ گ َ / گ ُ ](ص ) شخصی را گویند که در زبانش گرفتگی باشد، و عربان الکن خوانندش . (برهان ): اَرْتَل ؛ مرد گنگلاج کندزبان . اَخبیص ؛ گنگلاج که امید خی
هاکرهلغتنامه دهخداهاکره . [ رَ / رِ ] (ص ) الکن وآنکه در حرف زدن زبانش میگیرد. (برهان ) (ناظم الاطباء). جهانگیری نویسد: هاکره و هاکله ، کسی را گویند که در سخن گفتن زبانش میگرفته
الکنلغتنامه دهخداالکن . [ اَ ک َ ] (ع ص ) کندزبان . (دهار) (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (مجمل اللغة). مؤنث آن لَکناء. (مهذب الاسماء). ج ،لُکن . (المنجد). کندزبان درمانده
باطرونلغتنامه دهخداباطرون . (اِخ ) نام سردار رومی در زمان انوشیروان و محافظ شهر حلب . (لغات شاهنامه ص 40) : حلب شد بکردار دریای خون بزنهار شد لشکر باطرون . فردوسی .چه قیصر چه آن ب