زبان مغزدارلغتنامه دهخدازبان مغزدار. [ زَ ن ِ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) زبانی که کلام آن ته داشته باشد و صاحب فصاحت و بلاغت بود. (آنندراج ) (بهار عجم ) : در آن ساعت که در وصف لبت ش
زبانگویش اصفهانی تکیه ای: zebun طاری: ozmun طامه ای: ozon طرقی: ozmun کشه ای: ozmun نطنزی: zobon / uzon
زبانلغتنامه دهخدازبان . [ زَب ْ با ] (اِخ ) ابن قائد مصری . محدثی است فاضل نیکو و ضعیف . از سهل بن معاذ روایت کند و لیث و ابن لهیعة از او نقل حدیث کرده اند. زبان در 155 هَ . ق .
زبانلغتنامه دهخدازبان . [ زَب ْ با ] (اِخ ) پدر محمدبن زبان راوی است . (از قاموس ) (تاج العروس ) (منتهی الارب ). رجوع به محمدبن زبان شود.
مغزدارلغتنامه دهخدامغزدار. [ م َ ] (نف مرکب ) مقابل بی مغز، چون بادام مغزدار. (آنندراج ). هر چیزی که دارای مغز باشد وچیزی که پرمغز باشد. (ناظم الاطباء). دارای مغز. مغزآکنده . پرمغ
ونلغتنامه دهخداون . [ وَ ] (اِ) زبان گنجشک ، و آن درختی است که چوبی محکم دارد و از آن الوار سازند و در ساختمانهابه کار برند. این درخت در جنگل ها بسیار روید. (یادداشت به خط مرح
بلوطلغتنامه دهخدابلوط. [ ب َ / ب َل ْ لو ] (اِ) درختی است که از پوست آن پوست پیرایند و عربان در قدیم ایام به میوه ٔ آن غذا می کردند. (منتهی الارب ). درختی است بزرگ که با پوست آن
دشمنلغتنامه دهخدادشمن . [ دُ م َ ] (اِ مرکب ) (از: دش ، بد و زشت + من ، نفس و ذات ، و برخی گویند مرکب از «دشت » به معنی بد و زشت و «من » است ) بدنفس . بددل . زشت طبع. به معنی مف
نگهبانلغتنامه دهخدانگهبان . [ ن ِ گ َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) حارس . (دهار). رقیب . (السامی ) (صراح ) (منتهی الارب ). مراقب . نگاهبان . مواظب . پاسدار. حافظ. نگاه دار. نگه دارنده :