زبان گرفتهلغتنامه دهخدازبان گرفته . [ زَ گ ِ رِ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) الکن و گنگ و آنکه در زبان وی لکنت باشد. (ناظم الاطباء). شکسته زبان . الثغ. الکن . ابکم : مرغان زبان گرفته یک س
زبان گرفتهفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. کسی که هنگام حرف زدن زبانش میگیرد؛ الکن.۲. [مجاز] خاموش؛ ساکت.
گرفته زبانلغتنامه دهخداگرفته زبان . [ گ ِ رِ ت َ / ت ِ زَ ] (ص مرکب ) آنکه بر سخن گفتن قادر نباشد. (آنندراج ).
زبان گرفتنلغتنامه دهخدازبان گرفتن . [ زَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) لکنت افتادن بر زبان . (آنندراج ). لکنت زبان . (ناظم الاطباء). گرفتن زبان . بعضی حروف را از مخارج آن اداء نتوانستن مانن
بر زبان گرفتنلغتنامه دهخدابر زبان گرفتن . [ ب َ زَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) بر زبان افکندن . (آنندراج ) : دشمن ز کینه جویی من صرفه ای نبردچون شمع سوخت هرکه مرا بر زبان گرفت .سالک (آنندراج
زبان گرفتگیلغتنامه دهخدازبان گرفتگی . [ زَ گ ِ رِ ت َ / ت ِ ] (حاص مرکب ) زبان گرفته بودن . گیر داشتن زبان . لثغت . لکنت . کندی زبان .
لاللغتنامه دهخدالال . (ص ) زبان گرفته . (برهان ). بی زبان . مقابل گویا. که گفتن نتواند. که گفتن نداند. اَخرَس . گنگ . اَبکم . بکیم . (منتهی الارب ) : روزی به بدش هر که سخن گفت
لجلاجلغتنامه دهخدالجلاج . [ ل َ ] (ص ) زبان گرفته که به عربی الکن خوانند. (برهان ). آنکه زبانش در سخن بچسبد. (مهذب الاسماء). کسی که سخن نادرست و غیر فصیح گوید. (جهانگیری ). || مر
متفرکلغتنامه دهخدامتفرک . [ م ُ ت َ ف َرْ رِ ] (ع ص ) زبان گرفته و با لکنت زبان . (ناظم الاطباء). آن که در کلام و رفتار او شکستگی پیدا گردد. (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب ال
متلجلجلغتنامه دهخدامتلجلج . [ م ُ ت َ ل َ ل ِ ](ع ص ) زبان گرفته . (ناظم الاطباء). || دودله و متردد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || بی ثبات . (ناظم الاطباء