زبان گنجشکلغتنامه دهخدازبان گنجشک . [ زَ گ ُ ج ِ] (اِ مرکب ) نوعی از نان که بصورت زبان گنجشک باشد و آنرا قوش دیلی نیز خوانند. (بهار عجم ) : چشم بر آشیان گنجشکش هست بهر زبان گنجشکش .ملامنیر (از بهارعجم ).
زبان گنجشکفرهنگ فارسی عمیددرختی زینتی از خانوادۀ زیتون با برگهایی شبیه برگ بادام که مصرف دارویی دارد؛ مرغزبانک.
زبان گنجشکلغتنامه دهخدازبان گنجشک . [ زَ گ ُ ج ِ ] (اِ مرکب ) درختی را گویند که بارش بزبان گنجشک ماند وبعضی بار آن درخت را گفته اند و به عربی لسان العصافیر و السنة العصافیر خوانند و حب الوز هم گویند بتشدید زای نقطه دار. (برهان قاطع). نام درختی است بی میوه که برگش شبیه بزبان گنجشک است . (فرهنگ نظام
زبان گنجشکفرهنگ فارسی معین( ~. گُ جِ) (اِمر.) درختی است وحشی با برگ های دندانه دار و گل های قرمز مایل به قهوه ای . برگ های این درخت مسهل است .
زبان بی زبانلغتنامه دهخدازبان بی زبان . [ زَ ن ِ زَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) قلم . (ناظم الاطباء). || زبان گنگ .(ناظم الاطباء). || زبان حیوانات . (ناظم الاطباء). || بیان گنگانه . (ناظم الاطباء).
زبان به زبان مالیدنلغتنامه دهخدازبان به زبان مالیدن . [ زَ ب ِ زَ دَ ] (مص مرکب ) با ترس و تردد، گنگ و غیر صریح سخن گفتن .
زبان بر زبان داشتنلغتنامه دهخدازبان بر زبان داشتن . [ زَ ب َزَ ت َ ] (مص مرکب ) مرادف زبان در ته زبان داشتن . برگفته ای ثابت نبودن و هر دم چیزی گفتن . (آنندراج ).
زبان گنجشکیلغتنامه دهخدازبان گنجشکی . [ زَ ن ِ گ ُ ج ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) زبان ساختگی است مانند زبان زرگری و زبان مرغی و در برخی از شهرهای ایران هنگامی که میخواهند درباره ٔ مطلبی محرمانه گفتگو کنند بدان زبان تکلم میکنند. زبان گنجشکی به اندازه ٔ زبان زرگری شیوع ندارد و عده ٔ کمتری از آن آگاهند
زبان گنجشک معمولیلغتنامه دهخدازبان گنجشک معمولی . [ زَ گ ُ ج ِ ک ِ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) لسان العصافیر. شجرالبق . زبان گنجشک . (واژه نامه ٔ گیاهی تألیف اسماعیل زاهدی ص 87). رجوع به زبان گنجشک شود.
زبان گنجشک میوه قرمزلغتنامه دهخدازبان گنجشک میوه قرمز. [ زَ گ ُ ج ِ ک ِ وَ / وِ ق ِ م ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) درختی است با برگهای بریده ٔ دندانه دار و گلهای سفید بدبو و میوه های قرمزکه در جنگلهای شمالی ایران میروید. میوه ٔ آن خوراک چهارپایان و پرندگان است . (فرهنگ روستائ
زبانلغتنامه دهخدازبان . [ زَ ] (اِخ ) ابن مرة درازد است .(منتهی الارب ) (تاج العروس ). و ظاهر سخن مصنف قاموس زبان مانند سحاب است (بدون تشدید) و حافظ آنرا مانندشداد (با تشدید باء) ضبط کرده است . (تاج العروس ).
زبانلغتنامه دهخدازبان . [ زَ ] (اِخ ) عدوی . ابومحمدبن قتیبة.عیسی بن یزیدبن دارا این حدیث از او نقل کرده است : در نزد پیغمبر(ص ) سخن از کهانت رفت و زبان عدوی گفت یا رسول اﷲ چیزی عجیب دیده ام ... (از الاصابة ج 2 ص 3).
زبانلغتنامه دهخدازبان . [ زَ ] (اِخ ) نام پسر امروءالقیس . (منتهی الارب ) (قاموس ). زبان بن امروءالقیس از بنی القین است و حافظ آنرا بر وزن شداد (با تشدید باء) ضبط کرده است . (تاج العروس ).
زبانلغتنامه دهخدازبان . [ زَ ] (اِخ )(بنو...) بطنی است از تمیم رشته ای از بنی عدنان . شیخ اثیرالدین ابوحیان در شرح تسهیل گوید: منسوب به این بطن را زبانی گویند. (از نهایة الارب فی معرفة انساب العرب تألیف قلقشندی ص 267). رجوع به زَبانی شود.
زبانلغتنامه دهخدازبان . [ زَ ] (ع ص ) سرکش از مردم و پری . (منتهی الارب ). سرکش و گردن کش از مردم و پری . (ناظم الاطباء). || (اِ) واحد زبانیه . (فرهنگ نظام ). رجوع به منتهی الارب شود.
دراززبانلغتنامه دهخدادراززبان . [ دِ زَ ] (ص مرکب ) زبان دراز. آنکه زبانی دراز و طویل دارد. || سخن آرا و نطاق . (ناظم الاطباء). || آنکه به صراحت هرچه خواهد بگوید و از کس نهراسد. گستاخ در گفتار. (یادداشت مرحوم دهخدا): اگر خواهی دراززبان باشی کوتاه دست باش . (منسوب به انوشروان از قابوسنامه ). || مع
دروازبانلغتنامه دهخدادروازبان . [ دَرْ ] (ص مرکب )دروازه بان . بواب و دربان و کسی که حافظ و پاسبان و نگهبان دروازه ٔ شهر و قلعه و جز آن می باشد. || کسی که محافظ و پاسبان راه عبور از کوه و دره وجز آن بود. (ناظم الاطباء). رجوع به دروازه بان شود.
دزبانلغتنامه دهخدادزبان . [ دِ ] (اِ مرکب ) کوتوال . (یادداشت مرحوم دهخدا). دژبان . قلعه دار : همانگه سوی دزبان کس فرستادکه بختم دوش درخواب آگهی داد. (ویس و رامین ).بدیدی دز از دز فرودآمدی به دزبان بر از وی درود آمدی . <p cl
دوزبانلغتنامه دهخدادوزبان . [ دُ زَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب )که زبان دو دارد. که دارای دو زبان است . || مار و افعی . (ناظم الاطباء). || که به دوزبان سخن گوید. ذواللسانین . ترجمان . مترجم . || دوزبانه . که دارای دوتا زبانه باشد: نصل فتیق الشفرتین ؛ پیکان دوزبان . صاحب دوزبان . صاحب دوزبانه .(یادداشت
پهلوزبانلغتنامه دهخداپهلوزبان . [ پ َ ل َ زَ] (ص مرکب ) پهلوی زبان . متکلم به زبان پهلوی . که بپهلوی سخن گوید. || زبان پهلو : بهرای گنجش چو پدرام کردبپهلو زبانش هری نام کرد.نظامی .