زبان گویالغتنامه دهخدازبان گویا. [ زَ ن ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) زبان سخن گو. زبان گشاده . مقابل زبان کند. زبان الکن . زبان گنگ .
زبانگویش اصفهانی تکیه ای: zebun طاری: ozmun طامه ای: ozon طرقی: ozmun کشه ای: ozmun نطنزی: zobon / uzon
زبانلغتنامه دهخدازبان . [ زَب ْ با ] (اِخ ) ابن قائد مصری . محدثی است فاضل نیکو و ضعیف . از سهل بن معاذ روایت کند و لیث و ابن لهیعة از او نقل حدیث کرده اند. زبان در 155 هَ . ق .
زبانلغتنامه دهخدازبان . [ زَب ْ با ] (اِخ ) پدر محمدبن زبان راوی است . (از قاموس ) (تاج العروس ) (منتهی الارب ). رجوع به محمدبن زبان شود.
زبان آوریلغتنامه دهخدازبان آوری . [ زَ وَ ] (حامص مرکب ) فصاحت و بلاغت . (ناظم الاطباء). سخن گویی . زبان دانی . چیره دستی در سخن . زبان گویا داشتن . درسخن توانا بودن . منطق قوی داشتن
گویاییلغتنامه دهخداگویایی . (حامص ) عمل گویا. گفتن . سخن گفتن . حالت و چگونگی گویا. گفتگو. گفتار وگپ و زبان آوری . (از ناظم الاطباء) : هرچیزی که ملک من است در وقت گویایی من به این
گویالغتنامه دهخداگویا. (نف ) مرکب از گوی (گفتن ) + الف پسوند فاعلی . گوینده . که سخن گفتن تواند. مقابل گنگ و اخرس که ناگویا است . سخن گوینده . ناطق . دارای قوه ٔ نطق . (از برهان
زبورلغتنامه دهخدازبور. [ زَ ] (ع اِ) زبان جرهم بن فالج و فرزندان او. و ایشان دومین قومند که در «عربه » با زبانی جدید سخن گفتند. یاقوت گوید: دومین زبانی که خداوند بشر را بدان زبا
چشم بینالغتنامه دهخداچشم بینا. [ چ َ / چ ِ م ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) چشم روشن و بیننده . (آنندراج ) : فکر کن شکر بگو بین که کف خاکی راچشم بینا دل دانا و زبان گویا داد.(از آنندرا