زبدینلغتنامه دهخدازبدین . [ زَ ] (اِخ ) از قراء صیدا. قریه های دیگری نیز بدین نام وجود دارد. (از ملحقات المنجد).
زیبیدنلغتنامه دهخدازیبیدن . [ دَ ] (مص ) آراستن . (آنندراج ). آراستن و پیراستن . (ناظم الاطباء). || آراسته بودن . خوش آیند بودن . (فرهنگ فارسی معین ). زیبا بودن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || شایستن و شایسته بودن و شایسته شدن . (ناظم الاطباء). شایسته و سزاوار بودن . (فرهنگ فارسی معین ). شایستن
زیبیدنفرهنگ فارسی عمید۱. شایسته بودن؛ سزاوار بودن: ◻︎ گر سیستان بنازد بر شهرها عجب نیست / زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر (فرخی: ۱۸۷).۲. خوبی و آراستگی داشتن؛ برازیدن.۳. شایسته و برازنده بودن چیزی برای چیز دیگر مثل لباس بهتن انسان.
زبدانلغتنامه دهخدازبدان . [ زُ ] (اِخ ) منزلی است میان بعلبک و دمشق . (از تاج العروس ). بگفته ٔ نصر موضعی است میان دمشق و بعلبک و من گمان میکنم این سخن سهو است و آنرا با زَبَدانی ّ اشتباه کرده اند. (معجم البلدان ). رجوع به زبدانی شود.
وازبدینلغتنامه دهخداوازبدین . [ ] (اِخ ) دهی در فرغانه که امیر اسماعیل سامانی درآنجا با ابوالاشعث سردار عرب نبرد کرد و پیروز شد. (از احوال و اشعار رودکی ص 358 تألیف سعید نفیسی ).