زروارلغتنامه دهخدازروار. [ زَ ] (ص مرکب ) مانند زر. زردرنگ . طلایی . (فرهنگ فارسی معین ). (از: زر، ذهب + وار، پسوند مشابهت و لیاقت ) مساوی زرمانند. مانند ذهب . همچون طلا. رجوع به زر شود.
زروارلغتنامه دهخدازروار. [ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان طال است که در بخش بانه ٔ شهرستان سقز واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
زروارفرهنگ نامها(تلفظ: zarvār) (زر + وار (پسوند )) ، به رنگ زر ، طلایی ؛ (به مجاز) دارای ارزش و اعتبار زیاد .
زاروارلغتنامه دهخدازاروار. (ص مرکب ، ق مرکب ) مرکب از: زار و مزید مؤخر (وار). زبون . خوار : بکوشم بمیرم بغم زاروارنخواهم از ایرانیان زینهار. فردوسی . || مفلس و درویش و بینوا : بی تو از خواسته مبادم گنج <b
زرارلغتنامه دهخدازرار. [ ] (اِخ ) به روایت طبری ، او پدر بابک و بابک پدر اردشیر بابکان بود. رجوع به سبک شناسی بهار شود.
زدودهلغتنامه دهخدازدوده . [ زِ / زُ دو دَ / دِ ] (ن مف ) صیقل شده و روشن شده و جلاداده . (ناظم الاطباء). پاک شده و پاکیزه شده . صیقل یافته . محوشده (غم و مانند آن ). (فرهنگ فارسی معین ) : یکی مرد بُ