زر زدنلغتنامه دهخدازر زدن . [ زَ زَ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از صرف کردن زر. (آنندراج ) (بهار عجم ) : زین اساسی نهی فراخ نه تنگ زرزنی در عمارت گل سنگ . امیرخسرو (از آنندراج ). || در دو بیت زیر ظاهراً بمعنی زردرنگ شدن ، به زردی زدن آمده
سکه به زر زدنلغتنامه دهخداسکه به زر زدن . [ س ِک ْ ک َ/ ک ِ ب َ زَ زَ دَ ] (مص مرکب ) سکه زدن زر را. رجوع به سکه زدن شود. || گفتار را با کردار پیوند دادن و خوب سرانجام دادن . (آنندراج ) : گفته بودی که کنم ترک علایق اشرف چونکه گفتی سخنی
سکه ٔ مردیلغتنامه دهخداسکه ٔ مردی . [ س ِک ْ ک َ/ ک ِ ی ِ م َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از ریش چه در حالت قسم خوردن دست بر ریش گذارند و گویند سکه مردان است . (آنندراج ). کنایه از لحیه . (غیاث ). || کنایه از آلت رجولیت . (غیاث ). || غیرت و حمیت و آبرو. (آنندر
رکابلغتنامه دهخدارکاب . [ رِ ] (ع اِ) شتران که بدان سفر کرده شود (واحد ندارد) یا واحد آن راحلة است . ج ، رُکُب و رِکابات و رَکائِب . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). شتر که واحد آن راحلة است و ج ، رکائب و رکب و رکابات . (از اقرب الموارد). شتران که بر آن سفر کنند. اشتران باری نر و همه یکسان و
زرلغتنامه دهخدازر. [ زَ / زَرر ] (اِ) طلا را گویند، و آن را به عربی ذهب خوانند. (برهان ) (از شرفنامه ٔ منیری ). اکثر بمعنی طلا و ذهب آید. (غیاث اللغات ). فلزی است زرد و گرانبها و قیمتی و سنگین و از آن نقود زرد می سازند و طلا و تله و تلی نیز گویند و به تازی
زرلغتنامه دهخدازر. [ زَ / زَرر ] (اِ) طلا را گویند، و آن را به عربی ذهب خوانند. (برهان ) (از شرفنامه ٔ منیری ). اکثر بمعنی طلا و ذهب آید. (غیاث اللغات ). فلزی است زرد و گرانبها و قیمتی و سنگین و از آن نقود زرد می سازند و طلا و تله و تلی نیز گویند و به تازی
زرلغتنامه دهخدازر. [ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جاسب که در بخش دلیجان شهرستان محلات ، واقع است و 612 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
زرلغتنامه دهخدازر. [ زَ ] (اِخ ) نام پدر رستم . (اوبهی ). بمعنی زال که پدر رستم بود. (غیاث اللغات ). لقب پدر رستم . (فرهنگ رشیدی ) : چو زال زراین داستانها بگفت تهمتن زمین را بمژگان برفت . فردوسی .یکی آفرین خواند بر زال زرکه ا
زرلغتنامه دهخدازر. [ زَرر ] (ع مص ) گویک بستن پیراهن را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). افکندن یا انداختن یا بستن دگمه و گویک گریبان . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || راندن . (تاج المصادر بیهقی ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). راندن و دور کردن سپا
دربند خزرلغتنامه دهخدادربند خزر. [ دَ ب َ دِ خ َ زَ ] (اِخ ) دروازه ٔ خزر. رجوع به دروازه ٔ خزر و دربند و باب الابواب شود.
درخت زرلغتنامه دهخدادرخت زر. [ دِ رَ ت ِ زَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رعایا را گویند عموما و زراعت کاران را خصوصاً. (از لغت محلی شوشتر - خطی ).