زنجیلغتنامه دهخدازنجی . [ زِ جی ی ] (ع اِ) واحد زنج . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). یک نفر زنگی . زَنجی . زنگی . ازاهالی زنگ . (از ناظم الاطباء). منسوب به زنگ . از اهل زنگ . یک تن از مردم زنج . از مردم زنج . از مردم زنگبار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زنگی شود.
جنجی جوخانیلغتنامه دهخداجنجی جوخانی . [ ] (اِخ ) مردی است که در آغاز بت پرست بود و سرانجام خود دین آورد. پیروان او را جنجیین گویند. (الفهرست ابن الندیم ). رجوع به جنجیین شود.
ابن زنجیلغتنامه دهخداابن زنجی .[ اِ ن ُ زَ ] (اِخ ) محمدبن اسماعیل کاتب ، مکنی به ابوعبداﷲ. او صاحب خطی نیکو بود و از اوست : کتاب الکُتّاب و الصناعة و نیز مجموعه ٔ رسائلی . (ابن الندیم ).
جنزویلغتنامه دهخداجنزوی . [ ج َ زَ وی ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به جنزه (گنجه ). گنجوی . (یادداشت مؤلف ).
جنگجولغتنامه دهخداجنگجو. [ ج َ ] (نف مرکب ) رزم آور. مبارز. جنگی . (فرهنگ فارسی معین ). ستیزه جو. (ناظم الاطباء) : جنگجویان بروز پنجه و کتف دشمنان را کشندو خوبان دوست . سعدی .|| تند و بامخاصمت . (ناظم الاطباء).
زنجیرآبادلغتنامه دهخدازنجیرآباد. [ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان مرحمت آباد است که در بخش میاندوآب شهرستان مراغه واقع است و 351 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
زنجیرانلغتنامه دهخدازنجیران . [ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان فراهان بالا است که در بخش فرمهین شهرستان اراک واقع است و 260 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
زنجیرهلغتنامه دهخدازنجیره . [ زَ رَ / رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان قره قویون است که در بخش حومه ٔ شهرستان ماکو واقع است و 121 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
ذهلوللغتنامه دهخداذهلول . [ ذُ ](اِخ ) نام کوهی است سیاه . و اصمعی آرد : اذا جبل الذهلول زال کانه من البعد زنجی علیه جوالق .|| نام موضعی است که آنرا معدن الشجرتین نیز گویند.
زنجیرآبادلغتنامه دهخدازنجیرآباد. [ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان مرحمت آباد است که در بخش میاندوآب شهرستان مراغه واقع است و 351 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
زنجیرانلغتنامه دهخدازنجیران . [ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان فراهان بالا است که در بخش فرمهین شهرستان اراک واقع است و 260 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
زنجیرهلغتنامه دهخدازنجیره . [ زَ رَ / رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان قره قویون است که در بخش حومه ٔ شهرستان ماکو واقع است و 121 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
زنجیرلغتنامه دهخدازنجیر. [ زِ ] (ع اِ) انگشتک . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). در عربی صدا را گویند که از زدن انگشت ابهام بر انگشت سبابه برآید. (فرهنگ جهانگیری ). در عربی صداو آوازی باشد که از زدن انگشت ابهام بر انگشت سبابه و وسطی برآید. (برهان ). || سپیدی که بر ناخن نوجوانان ظاهر ش
زنجیرآبادلغتنامه دهخدازنجیرآباد. [ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان آتش بیگ است که در بخش سراسکندر شهرستان تبریز واقع است که 259 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
حسن برزنجیلغتنامه دهخداحسن برزنجی . [ ح َ س َ ن ِ ب َزَ ] (اِخ ) ابن محمدبن علی بابا رسول حسین سعدانی ازقرای سلیمانیه است که به گله زرد معروف است . وی در 1172 هَ . ق . درگذشت . او راست : ازالةالوهم و چهار کتاب دیگر که در هدیةالعارفین (ج 1
دارزنجیلغتنامه دهخدادارزنجی . [ رَ زَ ] (اِخ ) ابوشعیب صالح بن منصور جراح دارزنجی پیش از سال 300 هَ . ق . یا در حدود آن درگذشته است . رجوع به معجم البلدان شود.
خارزنجیلغتنامه دهخداخارزنجی . [ زَ ] (اِخ ) ابوحامد احمدبن محمدالخارزنجی ، امام اهل ادب خراسان در زمان خود بوده است و چون بعد از سال 303 هَ . ق . حج گزارد ابوعمر الزاهد عالم حلب و مشایخ عراق بتقدم و فضیلت او در علم ادب گوهی دادند. آنگاه که به بغداد در آمد بغدادی
خارزنجیلغتنامه دهخداخارزنجی . [ زَ ] (اِخ ) سمعانی نویسد جوانی از نیشابور بوده است و او را فقیةالخارزنجی گفتندی . پیش از زمان ما از شیوخ ما حدیث نوشت و ملازمت شیخ ما زاهر را کرده است و در حدود 424 هَ . ق . درگذشت و کتب چندی نگاشت . (انساب سمعانی ).
علی برزنجیلغتنامه دهخداعلی برزنجی . [ ع َ ی ِ ب َ زَ ] (اِخ ) ابن حسن برزنجی مدنی شافعی . ادیب بود و در نظم دست داشت . متوفی در اواخر قرن 12 هجری . او راست : 1 - نظم اسماء اهل بدر. 2 -نظم مولد النب